سلام عزیزترازجانم.من روی ماه تورابه حال ندیده ام.سهم من ازکنارتوبودن فقط چشمان مهربانت دریک عکس خاک خورده ی قدیمی ای است که چندی پیش ازعموگرفتم.چادررنگی قشنگت زانوان خسته ات رادرآغوش گرفته بودوتوبالبخنددلنشینت منتظرتاییدعکاس بودی.
چشمان پدربایادتومرطوب می شود.سعی درپنهان کردن داردولی ازنگاه من دورنمی ماند.
می شودیکی ازآن لیوان های چایی باعطربهشتی ات رابرای من هم بریزی وبگویی همه چیزدرست می شود؟می شودسرم راروی شانه های مهربانت بگذارم وتوبادستان گرمت که بوی خدامی دهدنوازشم کنی؟می شودچروک های روی گونه هایت راببوسم وتویک لبخندمثل لبخندهای داخل عکس رابزنی؟می شودبرگردی که دلتنگی پدراندکی تسکین یابد؟
چه چیزتورا آنگونه غصه دارکردکه رفتن رابرماندن ترجیح دادی وقلب های ماراترک کردی؟
کاش بودی واین تکه های دورافتاده ی پازلی راکه ناتمام رهاکردی،به هم می رساندی.فاصله ی قلبهایمان روزبه روزافزون می گردد.کاش بودی واین فاصله راپرمی کردی.