نگین
نگین
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

«خاطرت هست؟!»

خواهرعزیزم،آرزوجانم،مامان ازمن وتوظاهراعکس های زیادی دردوران کودکی گرفته است.?

من بدون اطلاع تویکی ازآنهارااینجابه یادگارمی گذارم البته که فرقی هم بانگذاشتنش ندارد.

من وتوخیلی وقت ها ازخاطراتمان یادمی کنیم وگمان می کنیم که آن روزها،ازبهترین اوقاتی بودندکه ماتجربه کردیم ولی راستش رابخواهی من درهمان کودکی هم دوست داشتم بزرگ بشوم وبیشترراستش رابخواهی خودم رامنشی ساده ی بیکاری درحل حل کردن جدولی طاقت فرساتصورمی کردم ولذت می بردم ویاحتی منشی یک آقای دکترترجیحاخوش اخلاق که بیشترازخودآقای دکتردرقیافه است.ولی خوشبختانه یا بدبختانه هم من وهم توبرای خودمان یک کاره ای شده ایم والبته که مامان هنوزهم ما راکاره ای نمی داند.

توازکودکی هم پرشوروهیجان بودی ولی من ازهمان دوران کودکی هم علاقه ی خاصی به نشستن وزندگی کوالاگونه داشتم(ودارم).

وقتی حواسم نیس:)?
وقتی حواسم نیس:)?

گویای آن هم،همان عکس بزرگ شده ی روی دیواراتاقت است که تو لبخندپرواضحی برلب های قرمزرنگت داری ومن درحال ازحال رفتن،روی صندلی کوتاه قامتی مجاورتونشسته ام وبه قول مامان مثل"شله زرد"رهاوآویزان به نظرمی رسم!البته که تشبیه درستی است ومن هم آن راقبول دارم چراکه لباس زردرنگ افتضاحی نیزپوشیده ام که مرابی آبروترکرده است.?

تویک دوست آلبالوگونه داشتی ومن یک دوست شلیل گونه(??)که درحیاط خانه با آنهابازی می کردیم وتوهرگاه می باختی به ما که درحال صعودبه قله های پیروزی وکسب مدال های جهانی بودیم حسادت می کردی وماراازآن قله هابه زیرمی کشیدی.نمی دانم چراهیچ گاه نتوانستی شکست رابپذیری وازابتدا ازقله ی خودت بالابروی وکاری به قله های مانداشته باشی!وای برتو!

داشتم پرچم رامی کاشتم که من رابه زیرکشیدی!
داشتم پرچم رامی کاشتم که من رابه زیرکشیدی!

من باشلیل مدت های طولانی درکوچه های نزدیک خانه کاوش می کردیم واجازه نمی دادیم توهمراه مابیایی وسفرمارابه هم بزنی.توهم به خاطرکینه ای که به دل می گرفتی مامان را ازغیبت من آگاه می کردی.??

دوعروسک ناقص الخلقه باموهای فرپریشان نیزداشتیم که درهرموقعیتی همراه مابودند.اسم های عجیبی نیزبرای آنهابرگزیده بودیم که باظاهرآنهاجوردرمی آمد،به همین دلیل برخلاف خواهرهای دیگرماهیچ گاه چشم داشتی به عروسکهای هم نداشتیم وباصلح کنارهم زندگی می کردیم.

فقط موهایشان این شکلی بودودیگرهیچ?
فقط موهایشان این شکلی بودودیگرهیچ?

موهای کوتاهی داشتیم که تنهانکته ی مثبت ما در آن روزهابرای مامان به حساب می آمد.?‍♀️

من راپشت دوچرخه ی کوچکت می نشاندی ومعلق زنان تانانوایی نزدیک خانه می راندی.ومن تارسیدن به نانوایی،جانم به لب می آمدوخدارابه خاطرنزدیک شدن به آنجاوپیاده شدن ازدوچرخه شکرمی کردم.ولی یک دفعه آن رافراموش کردم ونتیجه ی من تجربه ی یک تصادف موتوری دیگرالبته اینبار بادوچرخه بود.

تصویری کمتردیده شده ازتوسواربردوچرخه که احتمالاپس ازتصادف گرفته شده است.
تصویری کمتردیده شده ازتوسواربردوچرخه که احتمالاپس ازتصادف گرفته شده است.


موقع نقاشی کشیدنمان که میشد،هرکس دریک جایی ازاتاق می نشست وشرط این رقابت،این بودکه نقاشی هم رانگاه نکنیم ولی من گاهی که توحواست پرت اثرهنری ات بود،برمی گشتم وطی یک عملیات سری نقاشی ات رادیدمی زدم.?

باموهاودامن های کوتاهمان،بادوچرخه بازی های طولانی مدتمان،باخاله بازی های نیمه تماممان،بادوستان عتیقمان،باحرص دادن های مامان همیشه نگرانمان وپدرهمیشه ریلکسمان سالهازندگی کردیم وهمدیگر راداشتیم.

هنوزهم درکنارهم هستیم باهمان جنس دعواهای حسادت گونه،آشتی کردن ها وقهرکردن های یک روزه،لباس های دخترانه ی شبیه به هم و باهمان بهانه گیری های باعلت وبی علت.تنهاتغییر درما،شدت یافتن علاقه ی کودکانمان به هم بود.??



مسابقه دست‌اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
آرامش است...عاقبت اضطراب ها☘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید