چندروزی بود که چشمم دنبال لباس قرمزرنگ توی مغازه ی اول پاساژ قادری بود.یکباردل به دریازدم وبه داخل مغازه رفتم وازدخترک پشت صندوق که ظاهرا دخترصاحب مغازه بود قیمتش راپرسیدم.خیلی گران تر ازپس اندازم بود.بایدبرای خریدنش چندماهی صبرمی کردم.محمداین راگفته بود.هربارازاوخواسته بودم که به من پول بدهد تالباس قرمزرنگ رابرای خودم بخرم بازهم ازآن بهانه هایش راآورده بودومن رابه آخرماه حواله می داد تاچندرغاز حقوق کارمندی اش رابگیرد ولطف کند ومقداری ازپول لباس رابه من بدهد.ولی نمی دانم چراهیچ وقت این آخرماه ها نمی رسید!چندروزپیش ازآن خبردارم شده بودم که قرض بالاآورده ونصف حقوق سرماهش را صرف پرداخت وامی می کرده که دورازچشم من آن را گرفته بود تامادرش را به مکه بفرستد.پدرشوهرم چندسالی است که مرده وخرج مادرشوهرم ودخترمطلقه اش را شوهرمن می دهد.نخواستم بازدن حرفی ناروامحمد رابرنجام.به همین جهت حرفی نزدم.
دیروزصبح بود که شماره ای ناآشنا روی صفحه ی تلفن دیدم.صدای آشنایی درگوشم پیچید.کمی که بیشترحرف زد لبخندروی لبم پررنگ ترشد.چراکه دوست عزیزازجانم وهمسایه ی دیوار به دیوار خانه ی قدیمیمان شیرین بود.ازوقتی که ازدواج کرده بودم ومادرم ازمحله ی قدیمیمان اسباب کشی کرد دیگراوراندیده بودم.گوش دادن به صدای دوست عزیزم شیرین بعدازسالها،آنقدرشیرین بود که متوجه نشدم چه می گوید تاموقعی که مراصدازد.به خودم آمدم واحوال خودش ومادرش طاهره خانم(که برعکس شیرین آدم پرحرف وحسودوبدجنسی بود)وآقااحمدپدرنازنین شیرین راپرسیدم.گفت که یکبارنامزدکرده آن هم باپسرخاله اش رضا ه من خبرداشتم دلداده ی یکدیگرندولی به خاطرمخالفت مادررضایاهمان خاله ی شیرین نامزدیشان به هم خورده واکنون قصدازدواج با منصورخان کرامتی رادارد.اسمش برایم آشنابود.شیرین حال واحوال محمدوپسرم آرمان راپرسید.صدای اوصدای همیشگی نبود.من وشیرین۱۸سال تمام باهم بازی کردیم ووغذاخوردیم ورشدکردیم وخندیدیم وگریستیم ودرنهایت بزرگ شدیم.پس دورازانتظارنیست که بفهمم شیرین من شیرین همیشگی سرحال وهمیشه شاد ومهربانی نبود که پسرک همسایمان دلباخته ی همین شیرین زبانی هاومهربانیش گشته بود.درصدایش بغض ولرزی رااحساس کردم که حسابی آزارش می داد وسعی درپنهانش داشت.اگرکنارم بودمثل همیشه درآغوش می کشیدمش وآرامش می کردم وازاومی خواستم همه چیز را باجزئیاتش تعریف کند.ولی آن لحظه چنین چیزی میسرنبود.دعوتش راقبول کردم.خواستم ازسکوتش استفاده کنم وبگویم"شیرین جان،چیزی شده؟برایم تعریف کن کمی ازخودت بیشتربگو"ولی مهلت نداد وخداحافظی کرد وتلفن راگذاشت ولی من صدای گریه اش راشنیدم.
پس توانستم بهانه ای برای خریدن لباس قرمزپیداکنم وآن هم مراسم عروسی شیرین بود.بعدازخریدنش درپاساژقادری چرخی زدم.روبروی مزون بهار ایستادم وبه لباس عروس های زیبا نگاه کردم.به یادعروسی خودم افتادم.چقدرآن شب محمددرکت وشلوارآقاترشده بود.تاآن زمان اوراآنقدردوست داشتنی نیافته بودم.درمیان تورهای سفیدچشمم به چهره ای آشناخورد.اونیزباچشم های روشنش به من چشم دوخته وبلافاصله سقلمه ای،که گمان نمی کردمن آن راببینم،به دختربلندقامت کناری اش که احتمالاشیرین بود،زد.به دخترنگاه کردم که سربرگرداندوبه چشم های من خیره شد...متوجه شدم که لبخندی تلخ زد.دیگرلبخندهای شیرین،شیرین نبود.اوذاتادخترکم حرف وآرامی بودولی وقتی پای صحبت هایش می نشستی محال بود بتوانی به راحتی ازاودل بکنی.حرفهایش قنددردل آدم آب می کرد.اگرآتش درسینه ات داشتی حرفهای شیرین میشدکوهی ازآب سردکه برآن سرازیروآن راخاموش می نمود.مادرم می گفت که شیرین درست عین دخترهای خارجکی است.ازبس که موهاوچشمهایش روشن بود.وقتی ازته دل می خندید گونه های خوش فرمش سرخ می شد وزیبایی صورت فرنگی گونه اش رادوچندان می کرد.یادم می آیدکه شیرین به اتاقم می آمدومن آبشارطلایی موهایش راشانه کرده،می بافتم.اومی گفت که هیچ کس مانند من نمی داند چه مدل مویی به موهای چون ابریشمش بیشترمی نشیند.
بادیدنش بعدآن همه سال آن هم درآن وضعیت قلبم به تپش افتاد.باگامهای شتابان داخل مغازه رفتم وتقریبابه سمتش پروازکردم.بدون توجه به اشاره های طاهره خانم اوراسخت درآغوش گرفتم ولی متوجه شدم که شیرین علاقه ای به این کارندارد.رهایش کردم.سعی کردم ناراحتیم رابروزندهم.به طاهره خانم سلامی کردم وحال واحوال اووشوهرش رابه گرمی پرسیدم.سردترومختصرازهمیشه جوابم راداد.انتظارداشتم ازمادر که باهم همچون خواهر صمیمی بودند احوالی بپرسد که نپرسید.درعوض دست شیرین رافشردکه بازهم من متوجه شدم.نگاهم به دست های لاک زده ی شیرین افتادکه چندتایی انگشترطلابانگین های درشت ودرخشان به دست کرده بود.یادحرفش پشت تلفن افتادم که می گفت"پسره طلافروش است.حسابی حرفش برای همه حجت است و پدروپدربزرگ وخلاصه جداندرجد منصور،زرگربوده اند"وآن لحظه من فهمیدم که شیرین شادنیست ولی تظاهرمی کندکه خوشحال است.دست شیرین رادنبال کردم تابه صورت دوست داشتنی اش رسیدم.چشمهای درخشان وروشن شیرین جانم فروغ همیشگی رانداشت ونوعی غریبی،تلخی،غرور وناامیدی دراعماق آن بود.دوگوهرچشمهایش بارنگ های جورواجوراحاطه شده بود.شیرینِ قبل می گفت"بابااحمدگفته حق ندارم تاوقتی میرم خونه شوهرسرخاب سفیداب بزنم به صورتم.بابام گفته توهمینجوریم عروسک خوشگلی هستی"ومی خندیدومن نیزهمراه خنده های ی شیرینش لبخندمی زدم.ولی چهره ی شیرینِ جدید غرق همان سرخاب سفیداب هابود.ولی هنوزهم زیبابود.چنان که نگاه تحسین آمیزفروشنده های مغازه رابه خود جلب کرده بود.نوعی لبخندتمسخرآمیزبرلب هایش دیدم.سخت ناراحت شدم ولی گمان کردم که اشتباه می کنی آرزو.این همان شیرین خودمان است. متوجه شدم که به سردی داردمی گوید:سلام آرزو.خوبی؟مامانت خوبه؟شیرینِ قبل عادت داشت به مامان بگوید خاله زهرا وبه من بگویدآرزوجانم.
نگذاشتم این یادآوری هابیشترازاین آزادم دهد.متوجه شدم که دوباره دعوت شده ام برای مهمانی فرداشب دریکی ازمعروف ترین باغ های بالای شهر.نمی خواستم بیشترازاین آنجابمانم ونگاه های سردومغرورشیرین وسقلمه های طاهره خانم راتحمل کنم.خداحافظی سریعی کردم وازمزون بیرون آمدم.نمی دانستم چگونه خودراباانبوهی ازافکاردرهم برهم به خانه رساندم.به محض رسیدن به خانه مادر راپشت درخانه دیدم.درباره شیرین ومادرش به مامان گفتم ومتوجه شدم که درکمال تعجب طاهره خانم به مادرتلفن نکرده واورابه مهمانی فرداشب دعوت نکرده است.متوجه ناراحتی اوشدم ولی نگذاشتم به این حال بماند.آرمان رادرآغوشش نهادم تاحواسش راازطاهره خانم پرت کنم.خانه ی جدیدمادرم چندکوچه بالاترازخانه ی مابود.مادرم آرایشگری ماهروباتجربه است.ازوقتی باباعبدالله ازپشت بام پرت شدوفلج شدمادرم خرج خانه رامی دهد.ازاوخواستم بیایدتابرای مهمانی فرداشب صورتم رابندبیندازد.
مادرشوهرم چندروزی بودکه پادردداشت ونمی توانست همراه مابه مهمانی بیاید.خواهرشوهرم فاطمه نیزدرخانه ماندتاازمادرش مواظبت کند.این شدکه بامحمدومادرم وپسرم وخواهرزاده ی همسرم به مهمانی رفتیم.مهمانی حسابی شلوغ وپرازچهره های آشناونآشنابود.نظرمن رابخواهیدکه به گمانم نیمی ازمردم شهردرمراسم عروسی شیرین ومنصورخان حضورداشتند.ازمادرآوازه ی پدرمنصورراشنیده بودم.چندباری ازمقابل مغازه ی طلافروشی اش نیزرد شده بودیم ومادراو رانشانم داده بود.منصوررانیز کنارپدرش درمغازه دیده بودم که همچون پدرش قدی رعناوشانه هایی ستبرداشت وهمیشه شیک وآراسته وبه قول معروف اتوکشیده بودوباغرورفراوان رفتار می کرد.به نظرم می آمدکه پسرخوب وباادبی است.خانواده ی اصیلی داشتند.حتی پدربزرگم درکودکی من ودخترخاله ام سهیلا رابه مغازه ی پدربزرگ منصوربردوبرای هرکداممان یک جفت گوشواره بانگین قرمزگرفت که من جانم برایشان در می رفت وهمیشه آن هارابه گوش هایم می آویختم.میزی نزدیک به جایگاه عروس ودامادپیداکردیم ونشستیم.صدای کل کشیدن زن ها به ناگاه راهش رامیان آن همه هیاهوی جمعیت یافت وبه گوش مارسید.من ومادربرخاستیم وبه انتهای سالن چشم دوختیم.ابتداچشمم به طاهره خانم خوردکه لباس کهربایی رنگ زیباوگران قیمتش باپوست وچشمهای روشنش حسابی همخوانی داشت واوراچندین سال جوانترکرده بود.ازمادرشنیده بودم که اونیزمانندشیرین درجوانی خواستگاران زیادی داشته،ازهمسایه هاومغازه دارهای مجردمحل بگیرتافامیل وآشناوغریبه برایش دست وپامی شکستند.ولی درنهایت مهراحمدآقای خوش قلب ومهربان ولی تهی دست،پدرشیرین،به دلش افتاده واورااسیرکرده است.احمدآقامی گفت درجوانی مقداری پول پس اندازداشته است ولی عده ای ازخدابی خبر سرش راکلاه گذاشته وداروندارش رادزدیده اند.
بعدازطاهره خانم،شیرین جان رادیدم که همچون الماسی دراحاطه ی تورهای سفیدومنجاق دوزی شده می درخشیدوچشم مهمانان رابه خودخیره کرده بود.شیرین غرق درغرور وزیبایی همراه بادامادرعنایش که اونیزسرآمدمردان مجلس بود واردشد.به آرامی گام برمی داشت.لبخند نمی زد.شادنبود.ولی زیبا بود.هنوزهم شیرین بود.متوجه شدم منصورهمه ی حواسش غرق زیبایی شیرین است.ولی شیرین آنجانبود. دوست داشتم مثل کودکیمان دستهای هم رابگیریم تابدویم به حیاط کوچک خانشان وباهم بازی کنیم ودنبال گربه ی سیاه حیاط کنیم.شیرین ومنصوربه مانزدیک می شدند.احساس می کردم قلبم به تپش افتاده است.هیچ گاه نمی توانستم حتی تصورکنم که درعروسی خواهرم شیرین بخواهم آن گونه گوشه ای بنشینم واحساس غریبی کنم.شیرین همیشه به شوخی می گفت" آرزو،ازهمین الان بگم که عروسی من توساقدوشم میشی وبس."وبازهم گونه هایش ازخجالت وخنده های شیرینش گلگون می گشت ومرابه خنده وامی داشت.احساس کردم بغض همچون طنابی به دورگلویم پیچیده وراه تنفسم رامسدودکرده است.درعمق چشمانم سوزش اشکهایم رانیزحس می کردم.به ناگاه متوجه شدم که مادرم دست مرا می فشارد.نگاهم به طاهره خانم افتادکه بالبخندی که ساختگی بودنش توی ذوق می زدبه من چشم دوخته ومنتظرسلام واحوالپرسی من بود.چشمم به دست هایش افتادکه غرق درالنگوهای طلابود.یادم آمدکه پنهانی دیده بودم مادرم شبی که النگوهایش رابرای درمان پدرفروخت آرام گریه می کرد.درآن لحظه نیزبه النگوهای پرزرق وبرق طاهره خانم،که معلوم بودحسابی گرانقیمت است،چشم دوخته بود. می دانستم طاهره خانم ازمن دل خوشی ندارد.همان سالهاکه همسایه بودیم من راازمادرم برای پسرش شهاب خواستگاری کرده بود.ولی من ازهمان اول به مادرگفته بودم که دلم جای دیگریست.دلم پیش محمدبود وحاضرنبودم آن راپس بگیرم.حتی به بهای به هم خوردن دوستی ام باشیرین یاصمیمیت مادرم باطاهره خانم.که اگرچه طاهره خانم رفتارش عوض شدولی شیرین نه.دستان طاهره خانم رافشردم وبه سردی به اوسلام کردم.متوجه شدم که دختری بانگاهی که نمی دانستم چراآنقدرسردوآزاردهنده است به من چشم دوخته است.پشت سرش چهره ی مردآشنایی رادیدم که بادیدنمن دست زن رادردست گرفت وروبرگرداند.اوراشناختم.شهاب بود.برادرشیرین جان.شهاب ازهرلحاظ عکس شیرین بود.البته شیرینی که قبلامی شناختم! ماننداحمدآقاپوستی تیره داشت وقدی کوتاه ولی دربدجنسی وکینه توزی وفخرفروشی درست شبیه مادرش طاهره خانم بود.متوجه نگاه خصمانه اش شدم ولی ترجیح دادم خاطره ای خوب ازمراسم مهمانی بهترین دوستم داشته باشم وآن راهیچ گونه خراب نکنم.
طاهره خانم دست شیرین رامی کشیدواوراباخودبرسرهرمیزهامی آورد وسعی می کردهرطورکه شده جواهرات گران قیمت خودوشیرین رادرنگاه همه آورد.درنگاه ورفتارشیرین می خواندم که صبرش لبریزشده است ومی خواهدببارد.هیچ گاه اوراآنقدخسته ندیده بودم.به من ومادرم نزدیک شدند.آرمان رادرآغوش گرفته بودم ونمی توانستم شیرین جانم رادرست ببینم.احساسکردم می خواهدازهمه بگریزدوبازهم به من پناه آورد.می خواستم دستان کوچکش رابگیرم وفشار دهم تابه اواطمینان دهم که هنوزهم خواهردوست داشتنی ام است.هنوزهم جانم برایش درمی رود.شیرین باصدایی که به زحمت می شنیدی تشکری کردوگونه ی آرمان رانوازش کرد.نگاهش به آرمان بود.این فرصت رامغتنم شمردم وبه چشم هایش نگریستم تابلکه این گونه متوجه منظورم شود.به ناگاه نگاه هایمان باهم تلاقی کردوچندثانیه ای اورادقیق نگریستم.گوهرچشمانش دراحاطه ی مرواریدهای اشک بود.طاقت غم اورانداشتم.بدون توجه به نگاه های شماتت بارطاهره خانم جلوتررفتم واوراسخت درآغوش فشردم.متوجه شدم که دستانش راگردبدنم حلقه نمود.شیرینم لبخندهمیشگی رامی زد!
-آرزو.بلاگرفته،چقدراین لباس به تنت نشسته.چقدرخوشگل شده ای.
چندسالی است که خبری ازشیرین ونیست.چند ماه پس ازعروسی به کانادارفتند.شیرین دوقلوبارداربود.منصوردرست دوسال بعدازدواجشان تصادف کرد.چندروزی دربیمارستان بستری بودتااینکه که روزی خبرش رابرای شیرین آوردند.شیرین بابچه هایش به ایران برگشت و همراه مادرش برای فرارازطلبکارهای شوهرش به روستای خانوادگی طاهره خانم درمازندران رفتند.پدرمنصوراززمان فرارپسرش حسابی قرض بالااورد وکنج زندان گرفتارشد.محمدحال خوشی ندارد.مادرشوهرم یک ماهی است که فوت کرده است.مادرم ازآن وقت بامازندگی می کند.خواهرمحمداززمان مرگ مادرش افسرده شده وکنج خانه زانوی غم بغل گرفته است.من ومحمدازاوخواستیم بابچه اش به خانمان بیاید وبامادرم زندگی کنند.خانواده ام رادوست دارم.جانم برای محمد،برای همان حقوق چندرغاز سرماهش،برای پسرم آرمان وشیطنتهایش،برای بچه ی توراهیمان که گفته انددختراست وبه زودی به خانواده ی عزیزمان می پیوندد،برای مادرجانم،برای خانواده ی کوچک وعزیزم وبرای شیرین جان وحتی طاهره خانم درمی رود.محمدقول داده است دخترمان که یکسالش شد همه باهم برویم شمال وطاهره خانم وشیرین ودوقلوهایش سیمین وشروین راببینیم.