اسم بیمه ی حوادث روکه می شنویم چی توذهنمون شکل می گیره؟شایداولینش تصادف باشه!نه؟!ذهن من که اینومیگه.
ومنویادکی میندازه؟مامان.بله درسته مامان.
تازه ازمدرسه برگشته بودم.دروغ چرا؟دختردرسخونی بودم.شایدپونزده سالم بود.
مثل همیشه اولین کسی که انتظارملاقاتش روتوی خونه داشتم،مامان بود.خوشحال به نظرمی رسید.خوشحال وذوق زده.دورچشمای قشنگش هنوزموجای گذشت زمان دیده نمیشد.توی اتاقم بودم که برای ناهارخبرم کرد.روی صندلی نشستم وبدون هیچ حرفی مشغول خوردن غذاشدم.خسته بودم ونه نگاهش کردم ونه علت خوشحالیش روپرسیدم.ازآشپزخونه بیرون رفت وبعدازچنددقیقه برگشت.
_بیا،اینوامروزبرات خریدم.
نگاهموبه دستاش دوختم ومتوجه جوراب قهوه ای رنگی شدم که توی دستاش جاگرفته بود.گربه ی کوچیکِ رویِ مچِ جوراب،بهم چشم دوخته بود.لبخندکمرنگی زدم ودوباره مشغول غذاخوردن شدم.
_امروزمهسا دعوتمون کرده بریم خونش.سیسمونی دخترشوچیده.
مهسا دخترخالم بودوتافارغ شدنش چیزی نمونده بود.دوباره به بشقاب غذام چشم دوختم وچیزی نگفتم.
_میای؟
مامان هنوز به گوشه گیری من عادت نکرده بود.نمی دونم چی شدکه گفتم همراهشون میرم.
برای داداش کوچیکم یه تفنگ اسباب بازی خریده بودکه هرموقع ماشه روفشارمیداد،صدایی شبیه به تق تق ازش بیرون میومد.صدای خنده های داداش کوچولوباتق تق تفنگ،خونه روپرکرده بود.جوراب خواهری آبی بود.
قراربودباخاله ی بزرگم راهی خونه ی مهسا بشیم.من وخواهری سریع لباس پوشیدیم.مامان لباسای قشنگی روکه جدیدا خریده بود،پوشید.مامان زن خوشتیپیه؛البته مواقعی که خوشحاله.
چادرتوریشوسرکردوداداش کوچولوروبغل گرفت که هنوزباتق تق اسباب بازی میخندید.
سوارماشین خاله شدیم وراهی خونه ی دخترخاله.نزدیک خونه دخترخاله دست اندازبزرگی بود.
میشه گفت بیشترتپه بود.خاله ازماخواست پیاده بشیم تاماشین روپارک کنه وبیاد.داداش کوچولوسرگرم کشتن سربازای خیالی بودوحواسش نبودکه داره روی مین پامیذاره.مامان خطرواحساس کردوسعی کردجلوی اون روبگیره.صدای بلندی اومدکه صدای انفجارمین نبودبلکه صدای برخوردماشین خاله بامامان مهربون من بودکه روی زمین درحال غلتیدن بود.چادرتوری قشنگش خاکی وپاره شده بودوروی زمین افتاده بود.آدمابه سمت مامان می دوییدن ولی چشمای من هنوزنمی تونستن چیزی روکه دیدن باورکنن.آدمادورمامان روگرفته بودن ومامان همونطورکه روی زمین نشسته بودودردداشت،سراغ داداش کوچولورومی گرفت.دوست داشتم دستشومی گرفتم وازروی زمین بلندش می کردم تادوباره چادرقشنگشوسرکنه وباخوشحالی به دخترخاله تبریک بگه ولی هم نمی تونست بلندبشه،هم چادرقشنگش دیگه قشنگ نبودوهم دیگه خوشحال نبود.
مامان روباماشین زشت آمبولانس بردندومن وخواهروداداش کوچولوی بی تابم تنهاموندیم.شک ندارم دیگه حتی دیدن سربازای واقعی هم نمی تونستن داداشی روخوشحال کنن.
***
مامان ماروبیمه میکنه.نگاه مامان به ماوقتی نگرانه،ذکرگفتنش موقع بدرقمون ازخونه،غذاهای خوشمزه ای که باعشق درست میکنه،دلگرمیاش وقتی دلخوریم،آغوشش وقتی دلشکسته ایم،خنده هاش وقتی خوشحالیم و...ماروبیمه کرده.
آدماگریه می کنن،می ترسن،می خندن یاعصبانی میشن ولی کیه که باوجودبهشت آغوش مامانش،ازجهان بترسه ورنجشوفراموش نکنه؟:))))