بخار روی پنجره وریزش قطرات باران دیدم راضعیف ترکرده است.امامی توانم تاحدودی ماشین هایی راکه به سرعت ازروی انبوه آبهای گل آلودکف خیابان می گذرندوحتی آدم های به ظاهرخوشحال داخلشان راببینم.کنارلاستیک پشتی یکی ازماشین های پارک شده کنارخیابان،گربه ی کوچک سیاهی نشسته وازسرمابه خودپیچیده است.آهنگ صدای یکنواخت بخارآبی که به سرپوش کتری ضربه های آرامی واردمی کند،برایم آرامش بخش است.احساس عجیبی دارم.روی صندلی کوچک کنارپنجره می نشینم وبرای گلدانهای کنارپنجره کمی آب می ریزم.یکی ازگل هادرحال پژمردگی است ودیگری درحال جوانه زدن.نگاهم ازگل هابه کف آشپزخانه وتکه های فنجان شکسته ام می افتد.آن هاراآرام برمی دارم.دستم خراش کوچکی برمی دارد وخونریزی می کند.توجهی نمی کنم.روی صندلی می نشینم وانشای شاگردانم رامی خوانم.اولی خوب نوشته است وبه دلم می نشیند.حال وحوصله ی خواندن بقیه ی آن هاراندارم.شعله ی کتری راخاموش می کنم وبه اتاقم می روم.گوش کردن صدای برخوردقطرات باران به سقف اتاقم حین خوابیدن روی تخت راحتم،لذت بخش است.احساس خواب آلودگی دارم.به پهلومی شوم.خوابم نمی برد.برمی خیزم وبازبه پنجره ی آشپزخانه پناه می برم.هواتاریک شده است.ازگربه ی سیاه سرمازده خبری نیست.دلم بیشترمی گیرد.تعدادماشین های خیابان کمترشده است.حوصله ام بیشترسرمی رود.روی لبه ی پنجره می نشینم وپاهایم راآویزان می کنم.چشمانم رامی بندم.آرام خودم رارهامیکنم.چیزی جزسیاهی نمیبینم.