سلام رفقا :)
لایک و کامنت یادتون نره ;)
**دخترم وقتی 5 سالش بود گفت: مامان تو بهترین مامانی هستی که من تا به حال داشتم، گفتم: من تنها مادری هستم که تو داشتی، گفت: نه تو سومی هستی ولی بهترینی!
**ما هممون میمیریم! آره عزیزم ولی این فقط بخشی از..... -تو قراره بمیری
**پسر سه سالم گاهی یک ترانه قدیمی لهستانی رو زمزمه میکنه که مادر بزرگ همسرم عادت داشت برای بچه ها بخونه. او قبل از به دنیا اومدن پسرم فوت کرد و ما لهستانی صحبت نمیکنیم و آهنگ لهستانی گوش نمیکنیم.
**با پسر 5 ساله داشتم در قبرستان راه میرفتم که پسرم گفت: مامان اون آقا با ژاکت قرمز کیه داره دست تکون میده؟ نگاه کردم کسی نبود. پسرم دست تکون داد و گفت داره به سمت ما میاد!
**با دختر دو سالم داشتم قدم میزدم. داشتم از کنار رودخونه رد میشدم که ایستاد و گفت: من اینجا مرده ام او تازه حرف زدن رو یاد گرفته و نمیدونم چطور حتی تلفظ کرد!
**به عنوان پزشک داوطلب در یک منطقه محروم مرزی کار میکردم. پسری 5 ساله را داشتم معاینه میکردم که ناگهان گفت: برادر تو زندگی من را در طوفان شن نجات داد. آن پسر روستایی بود. در خانه درس میخواند و تلویزیون نداشتند و برادر من در عراق سرباز بود.
** با دختر 7 سالم داشتیم در جنگل بین درخت ها قدم میزدیم. ناگهان ایستاد. سکوت خیلی عمیقی بود بعد گفت: درختان نیاز به قربانی دارند.
**نیمه های شب در تاریکی از خواب بیدار شدم. فکر کردم کسی صدام زده ولی همه جا ساکت بود. متوجه نشدم بچه سه سالم دقیقا کنار تختم واستاده تا اینکه در گوشم زمزمه کرد: من زمانیکه یک پدر بزرگ بودم مجموعه ای قطار داشتم!
ممنون که این پست رو تا اخر خوندید ;)