《بانو، این هدیه به تو؛ او را از من بپذیر!》
گفت و بُردش سرِ دست، افکند از پلّه به زیر.
قربانی بر سر خاک تابی خورد از سرِ درد
جویی خون... بعدِ سقوط، خاموشی... بَعدِ نفیر.
ابلیسی دست گشاد، انسانی رفت ز دست
وای از فرزندِ جوان! صد وای از مادرِ پیر!...
□
بانو، در خوابْ تو را دیدم در هالهی ماه
چشمانت لالهی سرخ. رویت گلبرگِ زریر.
بانو، دیدم که به بر داری نوباوه دو تن
این یک چون ماهِ تمام، وان یک چون مِهرِ مُنیر.
گردی نَفْشانده ز رخ بنشستی بر جسدی
با جانی تفته ز غم، با قلبی خسته ز تیر
گفتی، 《وا دین و خرد! آه از بیشرمییِ دد!
نعشی در پیش نهد، گوید از من بپذیر!》
بانو، بر کُشتهی جهل افشاندی سیل سرشک
کردی بر تن کَفَنش زان بالاپوشِ حریر...
□
چون میرفتی، ز پِیَت دیدم نوباوه سه تن
یک تن آن نعشِ نحیف از نو چالاک و دلیر
بر جاش افتاده به خاک ظالم در بندِ هلاک
چونان خارایِ پلشت، چونان خاشاکِ حقیر.
□
بانو، آگاه تویی: دیدی بر ما چه گذشت
بانو، دانای خبیر! بانو، بینای بصیر!
سيمين بهبهانی، تیر ۷۸
مجموعه اشعار، ص ۱۰۸۸