سوختم سوختم سوختم سوختم ، این چه حُزنیاست بر جانِ آدم؟
دوختم دوختم دوختم دوختم ، یک سحرگاهْ لب از سکوتَم
شرق ایران روان گشت آبی ، بینظیر! بینظیر! آه! خوابی
کو؟ کجا شد دلاور نفیرت؟ ، وقتِ بهروزیِ ماست ایندم!
آه! موسی! کجایی؟ کجایی؟ ، نیست صهیونْ نشانِ رهایی
از خُداییپیامت چه مانده است؟ ، قتل و غارت، هجوم و اَلَم... لم!
آه! سرکردگانِ ملل! هان! ، ای اَمَل! ای اَمَل! ای اَمَل! هان!
کوست موسایِ صدر؟ آن تکاور؟ ، تا رهانَد من و ماش از غَم؟
هم دمشق از عفونت، رها شد! ، بیخدا، بیخدا، بیخدا شد!
آه گفتی که حُمْص از بیان رَست، کرد اکنون خداوند هم رَم!
من ندانَم که کوروش که بوده است! ، خوب یا بد،چه بود و چه بوده است
لیک دانَم تو ای مردِ غمّاز! ، مینداری رضا به کم و کم.
کُشته گشتند بس کودکانت ، گشته بیدادگَه آسمانَت
هم زن و مرد داری به تیمار ، ای فلسطین! تو ای مهد ماتَم!
کشتگان، کشتگان، آه بسیار ، خسته و بسته بر تختْ بیمار
لیکْ نصرٌ من الله قریب است ، نیک دانَم، به آیینه دیدم!
آیِنِه! آیِنِه! ای نگونسار! ، در رُخَت هرچه دیدم کَج و تار!
نیست امّیدواری از آن سو ، بشکنم، بشکنم، هم مرا هم!
رضا کوهستانی، آینه
۲۷ تیر ۱۴۰۴