آخرین باری که سردم بود و میلرزیدم، در حالی که همزمان جذب نیکوتین باعث میشد سرم سنگین شود پارسال زمستان بود. کوچهی کناری دانشگاه، بین کلاس هشت تا ده صبحم، وینستون قرمز دومم را میکشیدم و make you feel my love ادل را گوش میدادم. سرما و نیکوتین باعث میشد خود را در برابر زندگی و تو حقیر ببینم. چیزی نبود که به آن دلگرم شوم و وضعیت آن لحظاتم تحملپذیر شود. آن موقع خیلی به تو فکر میکردم. بیشتر از این روزها.
بار دوم امروز بود. آهنگ عسل بانو سیاوش قمیشی تو را یاد رنگ چشمهای دوست پسر قبلیات انداخت و ما را در جریانش قرار دادی. چند دقیقه بعد از آن در حیاط کافه ریرا، در حالی که سیگار میکشیدم و سردم بود حس میکردم بیپناه و حقیرترین انسان جهان در برابر رنج زیستنم. چند دقیقهای بود که در حیاط بودم. سحر آمد. بعد تو آمدی. سهوا یا عمدا، سحر ما را تنها گذاشت و تو سرت را روی شانهام گذاشتی. گفتم سارا میدونی...؟ گفتی آره علی. گفتم پس چرا...؟ گفتی ببخشید. هیچ خبری از حس بیپناهی و حقارت چند ثانیه قبل نبود. انگار دنیا برای من بود.
من در محاصرهی وضعیتم هستم. بیشتر دفعاتی که تو را میبینم چیزی از دوست پسر قبلیات یادت میافتد و میگویی و باعث میشوی مثل الان اشک بریزم. از طرفی دلم نمیآید ارتباطم را با تو قطع کنم. نه برای خودم. بیشتر برای تو.
آرزو میکنم کاش به خدایی و به انجیلی باور داشتم تا مقدس بودن بعضی رنجها برایم تحملپذیرترش میکرد.