Ali Rastin
Ali Rastin
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

یک یادداشت بی‌اهمیت

ساعت چهار و پنج دقیقه 14 دی است. سه روز از سال نوی میلادی می‌گذرد. دراز کشیده‌ام روی تخت. تقریبا یک ساعت دیگر کلاس موسیقی دارم. کم‌کم دارد برایم سخت می‌شود. سخت شده است. سخت به معنای تحمل‌ناپذیر. من معمولا به کارهایی که از پس‌شان بر می‌آیم نمی‌گویم سخت. برای این می‌گویم کلاس سه‌تار سخت شده است که از کلاس عقب مانده‌ام و حس می‌کنم نمی‌توانم چیزی که باید، باشم. لپتاپ را روشن کردم تا بنویسم. چند وقت است نوشتن در ورد برایم آسان‌تر از قلم و کاغذ شده است. فونت ایران سانس مدیوم را انتخاب می‌کنم. الان دقیقا نمی‌دانم می‌خواهم درباره‌ی چه بنویسم.

چیزهایی در زندگی هستند که حضورشان پر رنگ است. تو را آزار می‌دهند. بخشی از ذهنت را درگیر کرده‌اند اما می‌خواهی نادیده‌شان بگیری. نمی‌خواهی به آن‌ها اهمیت بدهی. نوشتن درباره این چیزها نوعی اهمیت دادن به آن‌هاست. فکر می‌کنم اگر درباره‌شان بنویسم یا حرف بزنم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند؛ احتمالا اشتباه فکر می‌کنم اما درست یا غلط، این روش من است. فقط می‌خواهم اینجا ثبت شود که در چنین روزی من چیزهایی برای نوشتن داشتم که چون از فکر کردن به آن‌ها می‌ترسیدم ننوشتمشان‌.

گویا چند روز است حال روحی سارا خوب نیست. امروز پستی در کانالش گذاشته بود به این مضمون که اگر می‌خواهید با من سیگار بکشید پیشم بیایید. به او پیام دادم و پرسیدم: می‌تونم بیام اونجا؟ گفت شب می‌آید تهران. گفتم اگر خواست می‌تواند مرا ببیند و برایم حرف بزند. این را هم اضافه کردم که اصرار نمی‌کنم. گفت بهم خبر می‌دهد. چند دقیقه بعد از پیامی که به سارا دادم به آن فکر کردم. به اینکه اصلا دلیل پیام دادنم به او درباره این موضوع چه بوده. به این نتیجه رسیدم که چون ساراست به او پیام ندادم. چون شاید دوستم است از او خواستم برایم صحبت کند. اگر مثلا می‌دیدم حال نرگس هم آنقدر بد است همین کار را می‌کردم که البته کرده‌ام. برایم عجیب بود. انگار سارا دیگر برایم آن دختری نیست که می‌خواستم با او وارد رابطه شوم. نمی‌گویم در حال حاضر از اینکه با او وارد رابطه شوم بدم می‌آید، نه. اما انگار به طور کامل پذیرفته‌ام که او آماده‌ی رابطه نیست. انگار آن حرفش که می‌گفت: " با دوست پسر بعدی‌ام ازدواج می‌کنم" تاثیرش را روی من گذاشته. من به شکل خوبی اوضاع را پذیرفته‌ام و این‌ها همه برای این است که زیاد او را دوست ندارم. تجربه به من ثابت کرد که دوست داشتن زیاد کسی عقلم را زایل می‌کند. نمی‌خواهم از کاش‌ها بگویم. تجربه‌ای که زیست شده است را نمی‌توان تغییر داد پس فایده‌ای ندارد بگویم کاش می‌شد با نگین هم همینطور پیش می‌رفت.

برای این به او گفتم می‌تواند برایم صحبت کند که لذت می‌برم از اینکه کسی برایم درد و دل کند و حالش بهتر شود. طبیعتا منظورم افرادی است که حداقلی از اهمیت را برایم دارند. این را خیلی صادقانه می‌گویم. اگر کسی بعد از مکالمه‌ با من، آن مکالمه را خوب و مفید توصیف کند و بگوید حالش بهتر است لذت می‌برم و طبیعتا این لذت بردن را دوست دارم. احتمالا برمی‌گردد به اینکه احساس مفید بودن برایم حس خوشایندی است.

این احتمالا یکی از بی‌اهمیت‌ترین یادداشت‌هایی است که تا به حال نوشته‌ام. دری وری نمی‌گویم اما حداقل الان فکر می‌کنم دارم حرف‌های بی‌اهمیتی می‌زنم. به اینجا که رسیدم برگشتم یک بار یادداشت را از اول خواندم. متوجه چیزی شدم. من در این چند وقت علاقه‌ام به روزمره‌ و ساده‌نویسی زیاد شده است. به نظرم دلیلش این است که این کار حواسم را به دنیای واقعی معطوف می‌کند. دیگر از فکر کردن و نوشتن درباره مطالب عمیق پیرامون زندگی و هستی خسته شده‌ام. من همین را می‌خواهم. همین دنیای پیچیده‌ی مادی افسون‌زدایی شده‌ی قابل مشاهده که با نوشتن آن، به نظر ساده می‌آید. این معجزه نوشتن است شاید. واژه‌ها نسبت به مفاهیم ساده‌اند. مفهوم که لباس واژه تن می‌کند و به زبان در می‌آید این سادگی متبلور می‌شود. من عاشق ساده‌نویسی‌ام.

یادداشتروزمره نویسیساده نویسی
از زندگی، سیاست، کتاب و افسردگی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید