دو ساعت و چهل و هفت دقیقه گوگل meet باز بود. با اشکان و پارسا و علیرضا راجع به فصل اول جلد اول سرمایه مارکس، کالا، صحبت میکردیم. چیزهایی گفتیم درباره ارزش مبادلهای و ارزش مصرفی و ارزش. تفاوت بینwork وlabour را برای هم توضیح دادیم. اشاره کردیم به دیالکتیکی بودن کتاب. به نئوکلاسیکها فحش دادیم. آخرهای بحث دیگر نمیفهمیدم چه میگویند. رفتم پی اضافه کردن مطلب به گزارشم در مورد آبان. گاهی اوقات وقایع مهم تاریخی را به شکل گزارش مینویسم. آبان ۹۸ هم واقعه مهم تاریخی است. شاید مهمترین واقعه تاریخی مربوط به داخل کشور از زمانی که من به دنیا آمدهام تا به امروز. گفتم داخل کشور چون به نظرم ۱۱ سپتامبر مهمترین واقعه تاریخی در طول حیات من بوده است. مادرم برایم خیلی حرف زد. چیزی نداشتم که جوابش را بدهم. اساسا چیزی تولید نمیکنم که به خانواده بگویم. یک موقع شما حرفی دارید و آن را به زبان نمیآورید. یک موقع اصلا حرفی در ذهن شما شکل نگرفته است. میان این دو فرق است. من در ارتباط با خانوادهام حرفی در ذهنم شکل نمیدهم. صحبت مادر بود. باور کنید ما پسرها خیلی احساساتی هستیم. احساساتیترین موجودات جهان در برابر این واژه: مادر. همین چند خط پیش که از مادرم گفتم اشکم در آمد. بی آن که به چیز خاصی فکر کنم. او را اذیت کردهام گاهی. میدانم. اما اگر قرار باشد طوری زندگی کنیم که پدر و مادرمان کاملا از ما راضی باشند، زندگی جذابیتهای زیادی را از دست میدهد. اصلا لزومی به این کار نیست. ما به دنیا نمیآییم که پدر و مادرمان را راضی نگه داریم. اصلا آنها ما را به دنیا آورده اند. کسی که باید راضی شود منم. یک بار در اوج افسردگی، از آن موقعهایی که از زیستن متنفر میشوی و آرزو میکنی کاش دکمهای بود که میزدی و زندگیات تمام میشد(گاهی چقدر توصیف افسردگی سخت میشود)، به مادرم گفتم چرا من را به دنیا آوردی؟ چیزی نگفت. شاید هم چیز کم اهمیتی گفت که به یاد ندارم. بعدش پدرم مرا کنار کشید و گفت این چه حرفی بود به مادرت زدی؟ گفتم کدوم؟ گفت بهش گفتی چرا منو زاییدی.
پدر. باز هم اشکم در آمد. این اما در میان پسرها عمومیت ندارد. دلیل برای اشک ریختن هنگام شنیدن نام پدر زیاد دارم. نمیدانم الان دارم برای کدامشان اشک میریزم. پدر کسی است که بیش از همه افسردگی من را به رسمیت شناخته. البته به جز واکنش آن بارش سر کلاس (یادم نیست تاریخ بود یا روانشناسی)، وقتی به او نگاه میکردم و چشمهایم را کم کم میبستم. فریاد کشید و دعوایم کرد. شدیدا دعوایم کرد. شاید نمیدانسته یا حواسش نبوده قرصهایی که میخوردم شدیدا خوابآور بودند. آن سال خیلی مرا دعوا کرد. خیلی از من درس پرسید. خیلی اذیتم کرد. شاید کمتر معلمی در طول دوران تحصیلم آنقدر روی من زوم بوده باشد. بعدها یادم میآید یک بار در جایی به اینکه آن سال بیشترین گیرش روی من بود اعتراف کرد. احتمالا عذاب وجدان داشته. اینش مرا یاد مرتضی میاندازد. جفتشان در رابطه با کارهایی که با من کرده اند عذاب وجدان دارند ولی این را خیلی سخت میشود فهمید. به زبان نمیآورندش. نمیخواهم سر اینکه بخشش چیست و فرق و اشتراکش با فراموشی چیست و اینکه آیا اصلا میشود فراموش نکرد و بخشید و مسائلی از این دست صحبت کنم ولی فکر میکنم هر دویشان را بخشیدهام. سخت میشود کسانی را که دوست داری نبخشی. البته شاید یک وقتی هم از بس کسی را دوست داری نتوانی ببخشیاش. شاید اگر هر کس دیگر جز فاطمه این طور با من رفتار میکرد بعد از مدت کوتاهی فراموش میکردم و بیخیالش میشدم ولی چون فاطمه فاطمه است نمیتوانم دلم را با او صاف کنم. او یک توضیح یا حتی یک دعوا به من بدهکار است. مشکلی که همیشه با او در طی مدت صمیمی شدنمان داشتم همین بود. با من مانند بچهها رفتار میکرد. هیچوقت نمینشست مسائل مهم را برایم توضیح بدهد تا قانع شوم. یک دفعه ارتباطش را کم کرد و من را افسردهتر. یک دفعه بی هیچ ابراز تاسفی به من متذکر شد دوستیمان کمرنگ شده است. یک دفعه طوری رفتار کرد انگار من نیستم. نمیدانم این گروه از آدمها چه ویژگی متمایزی دارند. کسانی را میگویم که میتوانند طوری رفتار کنند که خودت هم باورت شود که نیستی. شاید چون گاهی بودن خودمان را تنها وقتی به رسمیت میشناسیم که این بودن از طرف دیگری به رسمیت شناخته شود. شاید چون خود را از نگاه آن دیگری تعریف میکنیم. شاید چون دیگر خودمان را زیست نمیکنیم. شاید چون دیگر خودمان، خودمان را نمیبیند، رفته ایم در مغز دیگری و از دید او خودمان را میشناسیم. از دید او از خودمان ایراد میگیریم. از دید او خود را تشویق میکنیم. اگر او به ما عشق بورزد خود را دوست میداریم و اگر ما را رد کند ما هم خود را رد میکنیم. ما عضو باشگاهی نمیشویم. نه برای اینکه آن باشگاه ما را به عضویت میپذیرد. دقیقا برای اینکه آن باشگاه ما را به عضویت نمیپذیرد ما این بهانه را میآوریم. اگر باشگاه ما را به عضویت میپذیرفت با افتخار از عضویتمان در باشگاه یاد میکردیم و خرسند بودیم. اینها را گفتم که از دید دیگری به خود نگریستن را توضیح دهم. از من بشنوید. این مسئله دمار از روزگار آدمیزاد در میآورد. اما لذتبخش است. اینطور بگویم. فایده دارد. هزینه هم دارد. شاید آن احمقی که میگفت ازدواج کالاست از همین دید به جهان نگاه میکرد. آیا هیچوقت وقتی این مزخرفات را تئوریزه میکرد تصورش را میکرد نوبل اقتصاد ببرد؟ نمیدانم. گور پدرش. اینها را که میگویم، اصلا هر چه که میگویم و به هرچه که میاندیشم، همزمان این فکر هم در سرم میچرخد که آیا بعدها هم همینگونه فکر خواهم کرد. آیا چند سال بعد بنیانهای اندیشهای من دچار تزلزل جدی نسبت به امروز شده اند یا آن موقع هم مارکس را میستایم و خود را انسان ضعیفی میدانم و وقتی به پدر و مادرم فکر میکنم اشک از چشمانم سرازیر میشود و هنوز فاطمه را دوست دارم و فکر میکنم زهرا دختر جالب و بامزهای است و ارغوان مغرور و جذاب؟ اسم این دو را چرا آوردم؟ آنقدرها مهم نبودند. عیبی ندارد. داشتم این را میگفتم که پدرم بیش از همه افسردگی مرا به رسمیت میشناسد. اینجاست که نشانهای از مدرن بودن او میشود پیدا کرد. منظورم وقتی است که باور دارد افسردهها باید به دکتر مراجع کنند و قرص بخورند تا خوب شوند و با سلام و صلوات افسردگی خوب نمیشود. شاید هم با حلوا حلوا دهن شیرین نمیشود. نمیدانم. این البته واضح است که در او نشانههای بیشتری از سنتی بودن یافت میشود. او دائم بین این دوگانه در نوسان است. سنت و مدرنیته. به هر یک ناخنکی میزند. عمویم هم اینطور است. بیشتر از کل خاندان **** کتاب دارد و شاید هم خوانده ولی همچنان معتقد است نباید در جمع خانوادگی، ماهواره سریالهای جم را نشان دهد. کنترل را برمیدارد و کانال را عوض میکند. اصلا فکر میکنم مشکل نسل آنها این است. نسل ما هم میان این دوگانه گیر کرده است اما تکلیفش بیشتر مشخص است. خیلی بیشتر. البته که باز هم بلاتکلیفی اندکش حال آدم را بد میکند. هیچوقت یادم نمیرود صهبا مردد بود که میتواند با من دست بدهد یا نه. بدتر از او فاطمه، وقتی میگفت علی به من دست نزن من روزهام. مگر میشود جملهای لجنتر از این به زبان آورد؟!
چقدر همه چیز با هم در ارتباط است. ما انسانها این ارتباطها را ساختهایم. اصلا ما هر روز از خواب بیدار میشویم و از همان دقایق اول شروع میکنیم به ساختن این ارتباطها. مثلا پدر، مادر، افسردگی، فاطمه، صهبا، من، وودی آلن، علی، نگار، باز هم فاطمه. اینها همه شبکهای از رویدادها و موقعیتهای مرتبط به هم را میسازند. انسان در این شبکهی رویدادهاست که تعریف میشود. که فردیت میابد. که علی میشود. فاطمه میشود. خامنهای میشود. جسیکا آلبا میشود. در عصری زندگی میکنیم که این شبکهی رویدادی از هر زمانی پیچیدهتر، گستردهتر و مرتبطتر شده است. چند هزار کیلومتر آن طرفتر اینکه یک آمریکایی روی برگهی رایش بنویسد ترامپ یا بایدن روی اینکه من چند سال دیگر چه کسی باشم تاثیر میگذارد. روی افسردگی من اثر میگذارد. روی اینکه من اولین سکسم را کی انجام دهم اثرگذار است. اینها زیاد پیچیده نیستند. وقتی پدیدهها توصیف میشوند یعنی فهم شده اند و وقتی فهم شده اند یعنی از پیچیدگی آنها کاسته شده است. این هم کاری است که ما خیلی انجام میدهیم. کسی پدیدهها را توصیف و تبیین میکند، ما به حرفهایش گوش میدهیم تا بفهمیم آن پدیده چیست، از کجا آمده و چگونه کار میکند. بعد از اینکه فهمیدیم از فهم خود احساس آسودگی و رهایی میکنیم. و صد البته که ما آن کسی که کاری میکند تا پدیدهها را فهم کنیم تحسین میکنیم و باید هم این کار را بکنیم. گاهی هم به فهم دیگران از پدیدهها فحش میدهیم. بعضی موقعها فهم دیگری در ذهن و حریم خودش توقف کرده و کاری به کار ما ندارد و فحش میدهیم اما بعضی اوقات فهم دیگری از جهان کار به کار ما دارد. زندگیمان را از این رو به آن رو میکند. ما را فقیر میکند. ما را افسرده میکند. ما را مضطرب میکند. ما را زندانی میکند. ما را نادان میکند. ما را میکشد. کاری میکند زندگیمان قدر ارزن نیارزد. اینجاست که میگویم ما انسانها کلی ارتباط ساختهایم و ناگزیریم از زندگی کردن در میان این ارتباطات. راجع به بدیهیات حرف نزنم بهتر است.
در ضمن این را هم بگویم که زندگی همیشه برگ جدیدی برای رو کردن دارد و اصلا شاید همین است که آن را قابل تحمل میکند. شاید آن وقتهایی که میخواستم خودم را بکشم همین بود که زندگی را برایم غیرقابل تحمل میکرد. اینکه دیگر برگ جدیدی وجود ندارد که رو شود. مدام با خود میاندیشیدم من شکست خوردهام؛ تا به ابد اوضاع همین است.
[در این نهایت ناب بیهیچ انگاری؛ همانهایی که نامجو در مورد نوشتن گفت]
ساعت ۳:۵۴ شب ، جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹ مصادف با ۲۰ نوامبر ۲۰۲۰