
همهچیز از همون دنیای ساده و رنگیِ کودکی شروع شد.
دنیایی که داخلش خوبی و بدی مرز مشخصی داشت. قهرمانها همیشه خوب بودن. شرورها همیشه بد.
و ما هم، مثل همه ی بچههای سراسر دنیا ، بدون اینکه اصلا بدونیم چرا، طرف قهرمانها رو میگرفتیم.
یادمه شخصیتهایی بودن که لباسهای پر زرق و برق داشتن، همیشه لبخند به لب بودن، موهای طلاییشون زیر نور میدرخشید، و قبل از هر سکانس سرنوشت سازی ، چندتا جملهٔ انگیزشی میگفتن و بعدش همهچیز ختم میشد به یه پایان خوش.
اونها قوی بودن، دوستداشتنی، و هیچوقت هم اشتباه نمیکردن.
ما هم، بدون اینکه فکر کنیم، عاشقشون بودیم. چون اینطوری یادمون داده بودن.
داخل دنیای قصهها، آدم خوبها همیشه پیروز می شدن و آدم بدها همیشه محکوم به شکست بودن.
دنیا برامون همون قدر ساده بود.
قهرمان، برای ما یعنی نجاتدهنده. کسی که همه دوسش دارن. یه آدم بینقص که همیشه درست فکر میکنه و درست عمل میکنه.
و ما هم، توی بازیهای کودکانهمون، خودمون رو جاشون میذاشتیم. تصور میکردیم یه روزی ما هم اون قهرمانه میشیم؛ همون کسی که همه تحسینش میکنن.
اما خب…
زندگی واقعی، قرار نیست منتظر بمونه تا تو رویاهات رو تا آخر ادامه بدی.
دنیای بیرون، با همهٔ خاکستری بودنش، یواشیواش اون تصویر قهرمان رو برام خراب کرد.
واقعیت این بود که هیچکس همیشه قوی نیست. هیچکس همیشه تصمیم درست نمیگیره.
و مهمتر از اون ، هیچکس بهخاطر خوبیهاش، تضمینی برای نجات یا تحسین شدن نداره.
اونوقته که آدم شروع میکنه به سؤال پرسیدن از خودش:
واقعاً قهرمان بودن یعنی چی؟
واقعاً کسی هست که هیچوقت اشتباه نکنه؟
و چرا هیچوقت قصهها از دردهای آدمای شکستخورده نمیگن؟
من اولین کتابم رو وقتی ۱۷ سالم بود نوشتم و چاپ کردم. تنها داستانی بود که داخلش یه قهرمان واقعی وجود داشت. همون مدلی که همیشه دیده بودم؛ با هدف نجات، با قلبی پاک و یه پایان خوب .
اما بعد از اون، انگار چیزی توی وجودم تغییر کرد .
بعد از ۱۸ سالگی، دیگه هیچکدوم از داستانهام قهرمان نداشتن.
نه اینکه ضدقهرمانها رو به اجبار گذاشته باشم تا داستانم متفاوت بشه، نه.
فقط دیگه نمیتونستم قصهای بنویسم که قهرمان و یه پایان خوبه غیر واقعی داشته باشه .
چون دنیایی که میدیدم، اینطور نبود.
از یه جایی به بعد، ضدقهرمانها برام قابلدرکتر شدن.
چون قبل از اینکه به اصطلاح «بد» بشن، تلاش کردن خوب باشن ، ولی پذیرفته نشدن، شکستن و تنها موندن.
و اینطوری بود که به چیزی دیگه تبدیل شدن.
گاهی وقتا فکر میکنم...
شاید ضدقهرمانها، همون قهرمانهایی هستن که هیچوقت بهشون فرصتی داده نشد که خودشونو ثابت کنن.
ما توی کودکی، دنیا رو فقط با دو رنگ میشناختیم:
قهرمانهای سفیدپوش که همیشه پیروز می شدن ،
و شرورهای سیاهپوش که همیشه شکست میخوردن.
اما زندگی، با همهٔ بیرحمیش، تصویر قصههامون رو عوض کرد.
کمکم فهمیدیم آدمهایی که شبیه قهرمانها به نظر میاومدن، همیشه بهترین انتخاب رو نمیکردن.
و اونایی که به چشم شرور دیده میشدن، خیلی وقتا فقط قربانی شرایط بودن.
و مرز میان «خوب» و «بد» اونقدرها هم که بنظر میاد واضح نیست .
📌 همینجا بود که ضدقهرمانها برای من معنا پیدا کردن.
ضدقهرمان نه فرشتهست، نه یک هیولا.
یه انسانه. با زخمها، تردیدها، تصمیمهای سخت و انتخابهایی که همیشه درست نیستن.
کسی که تصمیم گرفته خودش حقشو از زندگی بگیره، چون مهربون و آدم خوبی بودن براش فقط زخم داشته.
❝ قهرمانها به دنیا میان؛ ولی شرورها ساخته میشن. ❞
این جمله برای من فقط یه نگاه به داستاننویسی نیست ، یه باور شخصیه.
چون معتقدم خیلی از ماها، یه جایی توی زندگی، شبیه همون ضدقهرمانها شدیم؛
خسته از خوب بودن، زخمی از اعتماد، و ناامید از انتظارِ ، کمک از آدمهایی که باید نجاتمون میدادن ولی هیچوقت نیومدن.
همهمون یه روزی توی تاریکی تنها میمونیم و باید خودمون راه رو پیدا کنیم.
(📍 از جایی شروع شد که به «نجات» شک کردم)
وقتی ایدهٔ یک داستان تازه به ذهنم میرسه، شروع کار برای من با اسم شخصیتها یا صحنههای اکشن و جذاب نیست. نقطهٔ آغاز، همیشه یک سؤال درونی، یک گره فلسفی یا یک درد انسانی بوده. چیزی شبیه به این:
«اگر قهرمان نباشه، چه کسی نجاتمون میده؟»
یا
«آیا آدم خوبی بودن، تضمینی برای پایان خوشه؟»
همین سؤالها هستن که باعث میشن جهان های داستانی من شکل بگیره؛ جهانی که از دل تردید و شکست ساخته شده، نه از دل شعار.
جهانهای من پرن از نرسیدن، نشدن، و حتی فهمیده نشدن.
گاهی درونشون تاریکی نجاتدهندهست.
و نور؟ گاهی فریبندهترین چیز دنیاست.
شخصیتهام از خیال محض نمیان.
برگرفته از آدمای واقعی هستن. آدمایی که دیدم، حسشون کردم، باهاشون خندیدم یا رنج کشیدم.
از همکلاسی دبستان گرفته تا کسایی که باهاشون داخل دانشگاه آشنا شدمه .
اسمهاشون عوض میشه، ولی نوع شخصیت ، خشم و شکستهاشون نه.
این شخصیتها شاید «قهرمان» نباشن، ولی بیشتر از هر آدم خوبی، واقعیان:
لالو سالامانکا (Better Call Saul)
جیمی لنیستر (Game of Thrones)
لوکی (Marvel)
ددپول (Marvel)
گرالت (The Witcher)
همهشون یک وجه مشترک دارن:
اونا قهرمان نبودن ؛ ولی انتخاب کردن که قربانی هم نشن.
برای من، ضدقهرمان یعنی کسی که میخواد خلاف جهتِ کلیشه ها حرکت کنه؛
کسی که حتی اگه همه طردش کنن، میخواد توی تاریخ (یا حداقل داخل زندگی خودش) تغییری بسازه.
و شاید برای همینه که دنیای داستانی من، مثل سریالهای شبیه The Boys پر از آدمهاییه که نمیخوان قهرمان باشن، ولی در عین حال نمی تونن بیخیال هم باشن .
چون قهرمان واقعی، نه کسیه که لباس های پر زرق و برق میپوشه و مردم رو نجات میده ،
بلکه کسیه که میتونه با تاریکی درونش روبهرو شه، حتی اگه این وسط ، به زخماش اضافه بشه.
میدونی فرق دنیای واقعی با قصههای کودکانه چیه؟
اونجا قهرمان ها همیشه به موقع میرسن.
ولی اینجا… گاهی تا برسی، دیگه چیزی برای نجات دادن باقی نمونده.
اونجا شکست مقدمهٔ پیروزیه.
اینجا، بعضی شکستها هیچ درسی ندارن. فقط میمونن، مثل زخم.
اونجا نور، همیشه خوبه.
اینجا، گاهی همون نوری که دنبالشی، کورت میکنه.
برای همین، من دیگه قصههایی با قهرمانهای سفید و لبخندبهلب نمینویسم.
قصههام پرن از تاریکی، از شک، از آدمهایی که مطمئن نیستن "خوبن" یا "بد" ،
ولی هنوزم ادامه میدن و دست از تلاش نکشیدن .
چون توی دنیایی که هیچکس قرار نیست بیاد و نجاتت بده،
همین ادامه دادن، یعنی ثابت کردی که هیچ نیازی به نجات دهنده نداری .
شاید تو هم مثل من، یه جایی وسط زندگی، قهرمانهات رو از دست دادی.
شاید ضدقهرمانهایی بودن که بیشتر از هر قهرمانی باهات حرف زدن.
اگه داستانی، شخصیتی یا تجربهای داری که این حس رو درک میکنی، برام بنویس.
بذار اینجا جایی باشه برای گفتن حقیقتهای نگفتهٔ ما آدمهای معمولی؛
آدمهایی که قهرمان نیستن، ولی هنوزم تسلیم نشدن.
—
🖋 احمدرضا خیرالهی
A.R. Khairollahi
📌 اگه هنوز پست معرفی من رو نخوندی، یه سر بهش بزن.
📘 کتابها و داستانهای من، بازتاب همین فلسفهان:
جهانهای بیقهرمان، پر از حقیقت و تاریکی .