ویرگول
ورودثبت نام
Alireza Shamsi
Alireza Shamsi
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

از نون باگت تا برنامه نویسی


یادم میاد خدمت تموم شده بود ، و تن و بدن من آماده و پر شور بود برای کار ولی کو کار؟....

قصه از همین جا شروع میشه و یه جست و جویی که مشخص نبود قراره تهش به کجا بکشه خب از قسمت قبل براتون بگم که هیچی بارم نبود خدمت کلا رس منو کشیده بود منم تنبلی کرده بودم و مطالعه ای تو این دوران نداشتم بعدش اومدم بیرون دیدم با این سوادی هپروتی که ما داریم عملا جایی راهمون نمیدن از یه طرف خودم میخواستم زودتر برم سر کار و از طرف دیگه خانواده چشم انتظار بودن که من میخوام چیکار کنم اقوام و دوستان هم دیدشون این بود که الان دارم دقیقا چه غلطی میکنم ؟پاسخ روشن بود : هیچی.

یادم میاد ایام عید بود گفتم من اگه بخوام برم تعطیلات عید همه سوال پیچم میکنی که داری چیکار میکنی و کلا ایام عید بهم تلخ میشد . تصمیم گرفتم همون دوران برم سر یه کاری حالا هرچه که باشد و رفتم سراغ یه ساندویچی که آشنا بود و اونجا مشغول به کار شدم یه ساندویچی کوچیک که مشتریاش اینقد زیاد بود که ما وقت نشستن هم نداشتیم خلاصه با هر بساطی بود شروع به کار کردیم تو این جور جاها رفتار با تازه کار دقیقا مثل فرعون و برده هاشه ، بگذریم ....

من کارم اونجا برش نون بود اونجا ساختارشون به این شکل بود که سر و ته نون رو میزدن ،داخلشو خالی میکردن ، بعد سبزی سس و خیارشور و گوجه میزاشتن داخلش(تا اینجاش کار من بود) بعد سر آشپز ماده اصلی رو میزاشت وسطشو بعد من اونو میپیچوندم دور یه ورق کاغذ و تحویل ... یه روند ساده و تکراری و فرتوت کننده. تو این راه به علت سرعت کار زیاد و فکر کردن به این که من چرا دقیقا اینجام یه روز کاتر به سرعت از روی دستم رد شد و یه قسمت از انگشتمو برش داد اینم از حوادث کار (با مراجعه سریع خودم تنها (اینجور مواقع صاحب کار ولت میکنه)،به سه تا مرکز معاینه تونستم سریع بخیش کنم) هر روز با خودم میگفتم که نمیتونم من اینجا بمونم این دیگه واقعا کار من نیست ساعت کاری از ساعت 10 تا ساعت 11 شب بود با حقوق 1/800 (بردگی محض).

تو این مدت که اینجا بودم تصمیم گرفتم لااقل برای پشتیبانی سیستم رزومه بفرستم همون روزی که رزومه فرستادم هر سه تا شرکتی که بهشون رزومه فرستاده بودم بهم زنگ زدن منم یکیشون که از همه نزدیک تر بودو انتخاب کردمو رفتم و قرار شد از یه هفته دیگه کارو شروع کنم چون نمیتونستم اون ساندویچی رو هوا ول کنم هیچ تعهد و مدرکی هم بهشون نداده بودم که پایبندشون باشم اما اخلاق حکم میکرد تا زمانی که یه کارگر جدید پیدا کنن من اونجا بمونم خداروشکر یه کارگر دیگه پیدا شد و من از ونجا به این شرکت جدید رفتم. چیزی که من با رئیس اون شرکت صحبت کردم این بود که من تا یه هفته رایگان کار کنم اگه راضی بودن بریم برای قرارداد خلاصه ما یه هفته رفتیم و اومدیم و اینقد از خودمون فعالیت نشون دادیم که قرار شد منو تو بخش فروش و پشتیبانی همزمان بزارن هفته تموم شد اما یه مسئله ای رخ داد و اون این بود که ریاست اونجا گفت باید تا سه ماه دیگه اینجا آموزشی کار کنی تا بعدش اگه دیدیم خوشمون اومد نگهت داریم و تو اون سه ماهم بهت حقوق نمیدیم و اینطور برداشت من بود که معوقاتی هم نداره و این سه ماه هم سنواتی محسوب نمیشه. حس میکنم اصا کار توی ایران برای تازه کارها تعریف نشده و فرد عملا بعد از دانشگاه و خدمت ول معطله .یه مقداری تو این اوضاعی که روز به روز همه چی داشت گرون میشد و منی که به صورت مجردی زندگی میکردم همه چی بحرانی میشد .اونجا رو هم ترک گفتم چون نسبت به میزان کارو محیط و حقوق 1/200 ساعت کاری از 8 تا 5 بعد از ظهر هیچی باهم دیگه جور در نمیومد.(قانون بردگی رو پشت سر میگذاشت).

چند جای دیگه هم رفتم دیدم اصا همه شرکتا اوضاع به همین منواله و این روند سه الی شش ماهه بدون حقوق و مزایا و بیمه رو همه جا دارن یه مقدار از همه جا زده شدم و بی قانونی تو این مملکت بیداد میکرد و منم بی پول و روز به روزم با این قیمت دلار سیگارمم گرونتر.

و بیکاری به طور کامل به من مستولی شد و شاید این نقطه تاریک باشه تعریفش خلاصه بگم که فضا زیاد رنگ سیاهی به خودش نگیره توی بیکاری تمام افکار میان سراغت و از همه بدتر افسردگی و لبخند و طراوت رو ازت میگیره یه مدتی بیکاری سپری کردم برای اولین بار توی عمرم. تو این دوران آدمای مختلفو میبینی سطح تعاملاتت با آدمای عجیب غریب میشه و زندگی رو هر روز بی هدف تر از قبل میبینی و دنبال کارای دیگه ای ....(ادامه دادنش واقعا بیهودس چون بیکاری مرگ آرزوهاست).

یه روز تصمیم گرفتم برگردم به خودم و تصمیم گرفتم با همه توانم شروع کنم به بازخوانی تمام چیزاهایی که از یادم رفته بود با ورژن جدید تر تخصصی تر و خیلی اینبار *هارتر * چون دیدم که ته این راهی که من میرم اجباره نه اشراق برای همین مسیر رو به سمت پرواز گشودم و خدا هم گیت ها رو پشت سر هم دیگه باز کرد و من توی یه جای خوب که این رو شامل لطف خدا میبینم استخدام شدم الان روز به روزه دارم ازون حالت های افسردگی خارج میشم و امیدوارم بتونم برای این مردم و وطن موثر و خوب واقع بشم .

برنامه نویسی یه عشقه ترکش نکنید هر روزش جدید تر میشه و این انتهایی نداشتنش بزرگترین جذابیتشه.

اگه ترکش کنید ترکتون میکنه.



برنامه نویسیساندویچیپشتیبانیبیکاریدل نوشته
در جست و جوی خود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید