به نام خدا
با حرص گفتم: الان میام
میخواستم خیلی سریع برم پیشش که دستم به مهم ترین مجسمهی خونهاش، یعنی مجسمهی شوهرش که کاملا از طلا درست شده بود ، طلای خالص که سالها پیش مرده بود، برخورد کرد. خیلی سریع سمت صدا برگشتم.از خودم پرسیدم توی این سالنِ به این بزرگی، چرا من دقیقا باید کنار این مجسمه میایستادم؟؟ اما با دیدن وسیلهای که زیر مجسمه بود، ناراحتیام به تعحب تبدیل شد. یک دستگیرهی قرمز رنگ !!! دوباره با صدای لرزون اش گفت : مگه نمیگم بیا اینجا؟ سریعاً تکه های خورد شده ی مجسمه رو زیر فرش قرمزی که وسط سالن پهن شده بود ریختم. اینجا خانه ی عمه بزرگه است. یعنی یه پیرزن بداخلاق که تقریبا همه ازش متنفر هستند. این پیرزن حداقل هشتاد سالشه . . . اما دقیقا به اندازه ی یک دختر ده ساله حرف میزنه؛ که البته دوست داشتم واقعاً حرف میزد ... اما اون فقط به طور مداوم غر میزنه و وقتی به خانه ما اومده بود تونست پدر و مادرم رو راضی کنه که به کمک من احتیاج داره. اما فکر میکنم که من رو آورده اینجا که سرم غر بزنه. دویدم سمت اتاق خوابش که دیوارهاش از کاغذ دیواری هایی بود با طرح شمسه: طرحهای خاص آبی و سبز ... و تخت بزرگی که دقیقا وسط اتاق بود و رنگش زرشکیِ خیلی پررنگ بود و دوتا دیوار کوبِ خیلی بزرگ و شیک که طلایی رنگ بودند. خودش هم دقیقا وسط تخت نشسته بود. گفتم : جونم عمه جون؟
با چشمای ترسناکش بهم خیره شد و گفت: صدای شکستن چی بود؟ اگه بهش میگفتم که مجسمهی شوهرش که باهم ساخته بودن رو شکستم، خیلی عصبانی میشد و اصلا نمیتونستم واکنشش رو پیشبینی کنم. البته آره خیلی بدجوره که نشستن باهم مجسمه ی شوهرش رو درست کردن ولی باهم مجسمهی خودش رو نساختن. این ته مرد سالاریه. عصاش رو تکون داد و گفت: مگه با تونیستم؟ چرا جواب نمیدی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: راستش... اِم ... راستش ... .
عینک ته کاسهایش رو از چشماش درآورد و گفت: دیدیش؟
با لکنت گفتم: چی چی رو؟ گفت: خب راستش نمیخواستم اینطوری بفهمی ولی مثل اینکه زدی مجسمهی شوهرم رو شکوندی و دستگیرهی قرمز زیرش رو دیدی. مگه نه؟ با چشمای گردشدم بهش خیره شدم که ابروهاش رو توی هم کشید و گفت : نکنه رفتی توی اتاق؟ من که خیلی گیج شده بودم گفتم : آره من مجسمه رو شکستم ولی به هر حال مطمئنم که اون حتی صد تومن هم نمی ارزید.
اولین بار بود که داشتم خندش رو میدیم. زد زیر خنده و با خنده گفت: قطعا که اون ارزش مالی نداره اما ارزش معنوی داره. بعدشم اون مجسمهی اصلی نبود اگه بزنی مجسمه واقعی رو بشکونی قطعا خیلی عصبانی میشم.
گیج و خنک نگاهش کردم که گفت: پاشو بیا بریم کارت دارم.
مثل همیشه اول از همه عصاش رو برداشت و راه افتاد. البته برعکسِ همهی آدمای پیر، اصلا قوز نداشت و حتی قدش از من هم بلندتر بود.
پشت سرش راه افتادم و تلاش میکردم که متوجه بشم دقیقا داره چیکار می کنه. داشتیم دوباره به سمت مجسمه میرفتیم که یعنی باید از سالنی که پر شده بود از مجسمه و تابلوهای عتیقه ی بزرگ عبور میکردیم.
سرفهای کرد و گفت: همونطور که میدونی خانوادهی رادفر یکی از اصیل ترین خانواده های ایرانی هستن.
توی دلم گفتم: نه دیگه در این حد. او ادامه داد: چیزی که الان میخوام بهت نشون بدم، مربوط میشه به میراث خانوادگی ما. آهی کشیدم و گفتم : من جداً علاقهای به دیدن این میراث خانوادگی ندارم؛ ترجیح میدم برم قسمت جدید سریالمو ببینم. بالاخره رسیده بودیم به آخر سالن که جای مجسمهی اصلی یعنی مجسمهی شوهرش بود. همونطور که به سمت پایهی مجسمه میرفتیم، گفت: بهتره علاقهمند بشی، چون قراره از این به بعد تو مراقب میراث خانوادگیمون باشی.
چشمام مثل چشمای جغد گرد شد و گفتم : چی؟ یعنی چی؟ چی کار کنم؟
یه نگاهی به فرش و یه نگاهی به تکههای خوردههای مجسمهی زیرش کرد و گفت : حداقل یه جای بهتر قایمشون میکردی.
خودمم یکم نگاه کردم و گفتم : درسته جاش اصلا خوب نیست!
بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانهی تأسف تکون داد. البته با خنده، که دقیقا متوجه نشدم چرا میخندید!
گفت : بیا جلوتر و دقیقاً پیش من وایسا. رفتم جلو و کنارش وایسادم. داشت دستگیرهی روی پایهی مجسمه رو میکشید و میخواستم دلیلش رو ازش بپرسم که ناگهان دیدم با سرعت خیلی زیادی داریم به سمت پایین میریم. داشتم جیغ میزدم که دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت : ساکت باش!
بعد از تقریبا چند ثانیه، رسیدیم به یه اتاق خیلی تاریک. من که داشتم سکته می کردم گفتم: میشه بگی اینجا کجاست؟ چراغ رو روشن کرد و با دیدن صحنه ی روبه روم خشکم زد و مات و مبهوت به روبه رو خیره شدم. یه اتاق خیلی بزرگ که دوطبقه بود و راهپلههای مارپیچی شکلی، طبقهی اول رو به طبقهی دوم وصل کرده بود. راهپلهها به رنگ طلایی بودند و رویشان کار ظریفی انجام شده بود و روی پلهها، فرش سبزی پهن شده بود. طبقهی دوم رو به طور واضح نمیدیدم اما یک کتابخانهی بزرگ بود به رنگ سفید پر از کتاب. طبقه ی اول پر بود از آثار هنری که معلوم بود قدمت زیادی دارن. مجسمههای آدمهای مختلف و تابلوهای نقاشی ای که روی دیوار ها نصب شده بود و روی چند میز کوچک زیورآلاتی بود که بنظر میرسید طلا باشد. حتی بین آنها، چند تاج هم بود. دستش رو روی صورتم کشید و گفت : اینجایی؟؟ سعی کردم از خیره شدن به اتاق دست بردارم و با تعجب گفتم: اینجا دیگه کجاست؟
لبخندی زد و گفت : میبینی! فکر کنم که هنوز نرسیده، بهش علاقهمند شدی! اینجا جایی است که ما میراث خانوادگیمون رو نگه میداریم. رفت جلوتر و شروع کرد یکی یکی هر کدوم از وسیله های اونجا رو به من معرفی کرد. هرکدوم از اون مجسمه ها و یا تابلو ها و زیورالات ها مربوط میشدن به یک هنرمند بزرگ که اونها رو ساخته بود. بعضیهاشون به یکی از اجداد ما هدیه داده شده بود و بعضی از آن هنرمندان بزرگ، خودشان از خانواده ی ما بودن و این باعث میشد بیشتر و بیشتر هیجان زده بشم. با هیجان گفتم: میشه طبقهی بالا رو هم ببینیم؟ با خوشحالی گفت: فکر نمیکردم از کتاب خوندن خوشت بیاد. خندیدم و گفتم: آره خوشم نمیاد، اما قطعا از کتابهایی که روی کتابخونهی یک اتاق مخفیه، خوشم میاد! از پله ها بالا رفتیم. طبقهی دوم دقیقا به جذابیِ طبقه ی اول بود اما طبقهی بالا کمی بزرگتر بود. و یک کتابخونهی بسیار بزرگ داشت که توش پرشده بود از کتاب های قدیمی و خاک خورده که البته هر کدوم با یک زبان متفاوت نوشته شده بود و این قضیه رو صد برابر جذابتر می کرد. سمت یکی از کتابها رفت و برداشتش و دستی روش کشید و گرد و غبارهای روش رو پاک کرد. نگاهی بهم کرد و گفت: آباندخت یکی از اجداد ما است که یکی از دوستای نوهی شکسپیر بود و این کتاب که یکی از اولین نسخههای کتاب رومئو و ژولیت هست رو، اون به آباندخت هدیه داده بود. این یکی خیلی عجیب بود و واقعا جا خوردم و گفتم: یعنی چی؟ یعنی یکی از فامیلای ما، دوست نوهی شکسپیربوده؟؟ همچنان داشت کتاب رو تمیز میکرد و گفت: آره خیلی جالبه نه؟ داد زدم: جالبه؟ خیلی خفنه. همین الان باید یه پست در موردش بزارم و برای دوستام همه چی رو تعریف کنم. گوشیم رو درآوردم ولی اون گوشی رو خیلی سریع ازم گرفت و گفت: به هیچ عنوان حق نداری چیزی در مورد اینجا به کسی بگی فهمیدی؟
با مخلوطی از ناراحتی و اعصبانیت گفتم : اخه چرا؟
همونطور که داشت با گوشی کار میکرد گفت: باهام بیا
میخواستیم بریم که دیدم با گوشی من درگیره گفتم: احیانا کمک می خوای؟
معلوم بود اعصابش حسابی خورد شده گفت : چجوری باید اینو خاموش کنم؟
خندیدیم و گفتم : شما واقعا بلد نیستی گوشی رو خاموش کنی؟
گوشی رو گذاشت کف دستم و گفت : نه بلد نیستم ولی حق نداری به کسی چیزی بگی و اون چیزی که گفتی تست بود؟ نفهمیدم چی بود ولی هرچی بود اگه کسی ازش خبر دار میشه نباید انجام بدیش
با تعجب گفتم: تو این همه چیز میدونی ولی حتی نمیدونی که پست چیه ؟ باشه میخوای برات توضیح بدم ؟
قیافش رو کج و کوله گرد و گفت : نه علاقه ای ندارم فقط به هیچ کس در مورد اینجا چیزی نگو
اهی کشیدم و گفتم : باشه ولی میشه بگی چرا؟
سمت کتابخانه برگشت و همونطور که داشت دنبال یه کتاب میگشت گفت : اره میخوام بهت نشونش بدم بگرد دنبال کتاب گتسبی بزرگ!
گفتم: یعنی چی ؟ گتسبی بزرگ هم اینجا است؟
چشمکی زد و گفت: با خط خود فیتزجرالد
من همونطور که داشتم دنبالش میگشتم گفتم : خطش خوبه ؟
- بستگی داره که به چه خطی بگی خوب
خندیدم و گفتم : هر خطی که مثل مال من نباشه
گفت : خب پس بهت اطمینان میدم که خطش خوبه
زدم زیر خنده که همون لحظه کتاب رو پیدا کردم و بهش گفتم
سریع اومد سمتم و گفت : خیله خب این کار خیلی هیجان انگیزه میخوای تو انجامش بدی؟
ابروهامو بالاانداختم و گفتم : اره ولی باید چیکار کنم؟
به اهستگی گفت فقط خیلی اروم کتاب رو به جلو بکش
همون کار رو کردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد فقط کتاب یجورایی سر جاش قفل شده بود و تکون نمیخورد ازش پرسیدم که داره چه اتفاقی میفته
میخواست جواب بده اما همون لحظه کتابخانه تکون زیادی خورد که فکر کردم زلزله اومده اما کم کم کتابخانه از وسط باز شد و یه اتاق دیگه پیدا شد گفتم : این دقیقا مثل فیلما بود لبخندی زد و گفت : من بیشتر فکر می کنم که فیلما مثل اینه
داخل اتاق شدیم و چراغ هارو روشن کردیم ولی برعکس اتاق های قبلی اصلا مجلل رو قشنگ نبود یه اتاق سفید خالی بود که فقط یه جعبه ی خیلی بزرگ وسطش بود که یه قفل خیلی بزرگ داشت ولی جعبه ی خیلی قشنگی بود البته اگه گرد و غبار های روش رو پاک می کردن به عمه نگاه کردم و گفتم : همین ؟ همونطور که به سمت جعبه میرفت گفت همین جواب خیلی از سوالات رو میده .
عمه از توی جیبش یه دستمال دراورد و روی پاهاش خم شد و گرد و غبار های روی جعبه رو پاک کرد گفتم : میشه بهم توضیح بدید که این چیه ؟
از جاش بلند شد و گفت : از 190سال قبل این اثار بین همه ی مردم به نمایش گذاشته میشد همه ی این کتاب ها و مجسمه ها و همه ی چیزهایی که توی این اتاق ها بود رو توی خانه های اجداد ما میدیدن اما مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگم دقیقا 190 سال پیش چیزی توی این جعبه گذاشت و درش رو قفل کرد و گفت تا 200 سال دیگه هیچ کس حق دیدن چیزی که توی این جعبه است رو نداره بعد از اون ادمای زیادی میخواستن این جعبه رو بدزدن یا بدون اجازه ی او داخل این جعبه رو ببیند .برای همین مجبور شد این اثار رو مخفی کنه البته اوایل مدتی که دیدن همه ی اثار رو ممنوع کرد ادمای زیادی برای به دست اوردن این اثار تلاش کردن اما تقریبا بعد از ده سال همه فراموش کردن و موقعی که فکر می کرد دیگه وقتی براش نمونده همه چی رو برای دخترش تعریف کرد و از اون به بعد دخترش محافظ این اثار بود و همینطور از نسلی به نسل بعدی انتقال پیدا می کرد و از اونجایی که این اثار فقط باید به دست یکی از دختر های خانواده مراقبت بشه و من دختر ندارم میخوام از این به بعد تو محفظشون بشی البته اینطوری افتخار باز شدن جعبه هم برای تو میشه. من کاملا شوکه شده بودم چون تاحالا همچین مسئولیت سنگینی نداشتم و گفتم : معلومه که میخوام ، ولی من مطمئن نیستم که بتونم خیلی خوب ازشون مراقبت کنم. خندید و گفت: وقت برای این چیزها زیاده ولی من مطمئنم که میتونی. راستی یه طبقهی دیگه هم هست!
اتاق بعدی یک در مخفی داشت که وقتی باز شد چندتا مجسمه رو به روی ما بود از چند خانوم که اخرین مجسمه ، مجسمه ی عمه بود گفت : این مجسمه ها مجسمه های تمام کسایی هست که محافظ این اثار بودن منم این مجسمه رو باشوهرم ساختم و اینجا گذاشتمش توهم هر موقع که دوست داشتی میتونی مجسمه ات رو بسازی و اینجا بزاری .
گفتم : خیلی کار باحالیه حتما از فردا میشینم سرش میخواستم مجسمه ی اولین محافظ رو ببینم که دستم خیلی محکم بهش برخورد کرد که باعث شد همه ی مجسمه ها مثل دومینو به هم بخورند و بکشنند برگشتم و به عمه نگاه کردم که با ناراحتی به تکه های محسمه ها خیره شدم بود با ترس گفتم: من هنوزم محافظم دیگه نه؟