<نه!مامان!مامان!نه!>با جیغ و داد.
مادر:ها؟وای دخترم،چی شده!؟الیزابت حالت خوبه!؟
مامان آتیش،آتیش مادر:چی ؟کجا آتیش گرفته!؟ لیا:خواب دیدم بابا و الیزابت تو آتیشن مادر:ها! ولی تو که سالمی !
<فقط پدرت،پدرت.
<اصلا ولش کن برو بخواب دختر قشنگم،نترس اون فقط یک کابوس بود.خودتو خوب بپوشون،امشب خیلی سرده>
اینجا مدرسه ی منه،و اون خورشیدی که می بینید خورشید واقعی نیست و الکیه و یه خورشید نمادینه که مثلا اینجا هر کسی درس بخونه مثل خورشید ،تو جهان می درخشه.
اه،من مثلا اومدم اینجا درس بخونم ولی دارم چیزایی که درست نیست و به اونا حتی ربطی نداره رو میشنوم .یکی از بچه های کلاس:<اون لیا ی پر رو همش از اون لوکاس بدبخت پول می گرفت،تازه،اصلا باهاش خوب رفتار نمی کرد>یکی دیگه از بچه های کلاس:<البته تقصیر خودش هم نیست،پدر بالای سرش نبوده> و بقیه هم تایید کردند.
لیا:<بسه،همه ساکت شید،در باره ی پدر من حرف نزنید.>کسی نمی دونه لیا یتیمه!
<خانم لیا،مشکلی هست؛اگه آره،خوشحال میشم که با من در میون بذارید>لیا:<نه ببخشید خانم>با خجالت حرفش را زد.
<ها!؟اون لوکاسه؟اونم اون دختر اون روزی اس؟آره،ولی چرا اون دختر..>صدای شکستن چوب خشک زیر پای لیا<لوکاس:اوه!ببین کی اینجاست>
<بیا بهت یه داستان بگم>
لیا:<ولی فکر نمی کردم تو...>
لوکاس:<چی؟فکر نمی کردی من یه هیولام؟مهم نیست؟<خندهء شیطانی>اشکال نداره.
ولی بریم سراغ داستان..... .