<دخترم،لیا،بیا با هم عکس بگیریم.>
لیا:<باشه بابا جون>لیای پنج ساله
گرد و خاک و صدای به زمین نشستن چیزی
سلام خواهر!حالت چطوره!؟شنیدم که با یه خون آشام خوشبخت ازدواج کردی.چی!؟تو،تو،تو یه بچه داری؟وااای دایی شدم!میرم با شوهرت آشناشم
سلا....بینم،نکنه که تووو،یه انسانی؟لباست برای خون آشاما نیست.<باصدای عصبانی و خش دار>خواهر من باید شما هارو بکشم.ماری:<نه،برادر خواهش میکنم>پدر لیا:<راهی نیست که اینکاررو نکنی؟حتی میخوای خواهر زادت هم....!؟<برادر ماری:یک راهی هست><پدر لیا:چه راهی!؟>><برادر ماری:اینکه تو بمیری و خواهرم دیگه از ما نباشه و خواهر زادم هم یکسال با من زندگی کنه و حافظه اش رو در این سال پاک کنم و...>و چی؟<و دخترت باید مادرش رو نشناسه و فکر کنه نامادریشه>
عمه قبول نکرد ولی شوهر عمه اصرار کرد و آخر هر دو قبول کردند و پدرم،پدرت رو تو آتیش...سوزوند.<خنده های شیطانی>
پدرم تو رو آورد خونه،بعد شروع کرد به خالی و بعد پر کردن ذهنت با دروغ و دوز و کلک.آره،درست فهمیدی تو یه نصف هیولایی،یه نصف خون آشام.من و تو باهم بزرگ شدیم،ولی پدرم تو رو بیشتر از من دوست داشت،حتی اگه تو یه خون آشام واقعی نبودی؛برای همین همیشه ازت متنفر بودم،و حالا،قراره ضربهء آخر رو به تو بزنم،ضربه ای که باعث پایان عمر و پایان زندگیت می شه.
همیشه میخواستم نابودت کنم،همیشه می خواستم تیکه تیکت کنم.<نه،لوکاس،خواهش می کنم>
ادامه دارد... .