من دارم میرم پیش دوست پسرم،ما هفت ساله که با همیم.
اسم من لیاست،من یه دختر یتیمم برای همین اسم بزرگ ندارم
.اسم دوست پسرم لوکاسه،لوکاس گاردنر.
من چیزی از گذشتم یادم نیست
.<اوه!لوکاس اونجاست!؟ اون دختره کیه!؟>
چی؟اون دختره!لوکاس به من خیانت کرده!؟
ازت متنفرم!لوکاس عوضی....
مهم نیست! اصلا مهم نیست! نه!؟نه!؟ غیر ممکنه!
رنگ موهام خاکستری شده!؟
<آره! مممن خیلی حالم خوبههههه>با لرزش صدا زمزمه کرد
<سلام لیا!چطوری؟میبینم که حالت خیلی خوبه،خوشحالم،ولی بدون من،دیگه همیشه حالت همینه>با تمسخر
<......اااهههه>
ای لوکاسه....ازت متنفرم،متنفرم،متنفر
<مهم نیس،من شادم،موهام رنگش عالی شد،لوکاس بهم خیانت نکرده،من خودم اونو نخواستم>آرام شعر می خواند
اون خانمی که جلوم می بینید مادر ناتنیمه که دختر و همسرش تو یه حادثه اتش سوزی مردن؛اسم اون هست ماری وین من به اون میگم مامان،مامان یادش نمی یاد که من دختر واقعیش نیستم و من رو الیزابت صدا میکنه،من اون رو خیلی دوست دارم.
مادر:<الیزابت،دخترم،چی شده؟چیزی شده؟وااای!؟چرا موهات خاکستری شده!؟>
الیزابت اسم دختر فوت شده ماریه
<مامان!!حوصله ندارم!ولم کن!!! میشه؟!>با جیغ و داد
صدای شکستن شیشه
چی؟ها!؟
پایان فصل یک