داستانی برای شروعِ یک داستان
نویسنده: اباذر شرکت
ساعت ۲ بعد از نیمهشب بود که تصمیم گرفتم نوشتن داستانم را شروع کنم؛ اینجا حتی شبهای مردادماه هم یکم هوا سرده، چه برسه به الان که تازه آخرای فروردینه، پس کاپیشنم را پوشیدم، لپتاپم را برداشتم و از اتاق زدم بیرون، صندلیِ تاشو، کنار درخت یاسی بود که پارسال یکی از شاگردام بهم هدیه داده بود، همون صندلیای که با وسواس و حوصله، از خورده چوبهای اضافهی کارگاه آقا سید با دستای خودم درستش کردم و فقط برای سمباده زدن و رنگ کردنش سه روز وقت گذاشتم، برش داشتم و بردم وسط باغچه (حوصله داشته باشید، تو خود داستان، میگم منظورم از باغچه چیه و کجاست)، صندلی را باز کردم و لپتاپ را گذاشتم روش و برگشتم تا برای هشیار موندنم یه قهوه درست کنم؛ یادتون که هست؟ گفتم ساعت ۲ صبح بود، البته نمیدونم چرا بهش میگن صبح، چون درواقع شبه، مگه غیر از اینه که مردم (البته اکثرشون) شبا میخوابن و صبح بیدار میشن؟ پس چرا به اون ساعت که همه باید خواب باشن میگن صبح؟ بگذریم؛ کجا بودم؟ آها، قهوه… با توضیحات جذاب درست کردن قهوه به روش خودم وقتتون را نمیگیرم (البته مطمئن باشید چون قهوه جایگاه ویژهای تو زندگی من داره، تو داستانم بارها و بارها بهش اشاره خواهم کرد)؛ فقط همینقدر بگم که قهوهام را درست کردم و ریختم تو یه لیوان و همینطور که مزهمزهاش میکردم برگشتم کنار صندلی تاشو، لیوان را گذاشتم روی تنهی درخت گردویی که همین چند هفتهی پیش که برای قدم زدن رفته بودم بیرون، دیدم افتاده کنار زمین آقا موسی، آقا موسی یکی اهالی روستاست، الان تو زمینش جو کاشته و خودشم داس به دست مشغول چیدن جو بود، برای چی؟ برای اینکه علوفهی تازه ببره بده به اسبهاش؛ با یه خداقوت هواسشو به خودم جلب کردم و بعد از یکم حال و احوال ازش پرسیدم: این تنهی گردو چرا اینجا افتاده؟ بلند شد ایستاد و یه نگاهی انداخت و گفت: نمیدونم، لابد ازیه ماشینی که هیزم میبرده افتاده؛ گفتم: هیزم؟ اونم چوب گردو؟ تازه تنهی به این قشنگی؟ یه نیشخندی زد و گفت: خدا خیرت بده و برگشت مشغول کارش شد؛ پرسیدم: میدونی مال کیه؟ یعنی مییاد دنبالش؟ رو کرد بهم و گفت: اگه چشمتو گرفته، مال خودته، برش دار، کسی نمیاد دنبالش؛ خوشحال شدم، اومدم برش دارم، دیدم سنگینتر اونیه که بتونم با خودم بیارمش تا باغچه، داشتم فکر میکردم چهکار کنم چهکار نکنم که آقا موسی صدام کرد و گفت: مهندس، فقط هولش بده کنارتر، پسرم داره با وانت میاد جوها را ببریم، میاریمش برات؛ ازش تشکر کردم و برگشتم باغچه؛ از اون به بعد این تنهی گردو شده میز یا صندلی من وسط باغچه، مثل الان که لیوانم را گذاشتم روش؛ بعدشم لپتاپ را از رو صندلی برداشتم و خودم نشستم، لپتاپ را گذاشتم رو پاهام و بازش کردم و خواستم نوشتن را شروع کنم که؛ دیدم داستانم باید با یه صحنه از یه واقعهای استارت بخوره بهنام “جنگ”؛ ترسیدم؛ چند دقیقهای هیچکاری نکردم، سعی کردم توی ذهنم داستان را بدون اشاره به جنگ شروع کنم، ولی دیدم نمیشه، لیوان قهوهام را برداشتم و تا ته خوردم، بعدش یه نفس عمیق کشیدم و نوشتم: وقتی برای شروع یه داستان باید به یه واقعه بهنام “جنگ” اشاره کنی…و داستان را ادامه دادم، تا الان چند ده صفحهای نوشتم و حالا حالاها قراره ادامه داشته باشه.
همهی اینها را گفتم که باوری اون لحظه بهش رسیدم را باهاتون بهاشتراک بذارم: دیدم داستان منم ناخوشیهایی داره که در مقابل طعم تلختر از زهر اون جنگ، هیچ حرفی برای گفتن ندارن؛ بعد یهو یاد همین روزهای خودمون افتادم، روزهای بیماری، خونهنشینی، بیکاری، ترس، نامیدی و …؛ به خودم گفتم: داستان تو با جنگ شروع میشه، با اینحال داستان خوبیه، و اگه جنگی نبود، داستان تو اصلا شروع نمیشد، منظورم اینه که این داستان نمیشد؛ پس شاید یه روزی، خودمون یا فرزندانمون، یه داستان دلنشین برای تعریف کردن داشته باشیم که اینجوری شروع میشه: یه سالی بود که مردم را تو خیابونها کشتند، یه هواپیما را تو آسمون زدند بعدشم یه بیماری اومد، دنیا را فلج کرد، همه را خونهنشین کرد، بیکار کرد، حتی نوروز را بیرنگ کرد، ولی…
این داستان تمام شد ولی داستان زندگی، ادامه دارد...