واقعا اگه بخوام حال و روز الان خودم رو توی یک جمله توصیف بکنم فکر نکنم حتی یک کلمه مثبت توش باشه ، شاید حتی واسه خودم فحش هم بنویسم!
هممون گاهی اوقات به یه حالتی دچار میشیم که فکر میکنیم بدرد نمیخوریم و حتی یک کار خوب هم قرار نیست تو ادامه زندگیمون انجام بدیم ، حالا اگه همه اینطور نباشن حداقل ما تینیجر ها این حس رو پیدا میکنیم.اینکه کلی قرار و برنامه با خودت میزاری تا بتونی پیشرفت رو شروع بکنی ولی بعد دو روز از قبل هم پنچر تر میشی :( انگار یه دیواری جلوته که نمیزاره شروع کنی به پیشرفت به بهتر شدن به تغییر.
تهش هم بعد کلی تلاش شکست خورده به همون دیوار تکیه میزنی و دوباره توی خودت غرق میشی ، به این فکر میکنی که باز هم شکست خوردم و دیگه حتی حساب شکست خوردن ها هم از دستم رفته ، به این فکر میکنی یعنی قراره برای همیشه پشت این دیوار بمونم و هیچوقت نتونم حتی منظره اونور دیوار رو تماشا کنم ؟ و اینجاست که دوباره سگ سیاه افسردگی میاد سراغت :(
واقعا از خودم متنفرم ، دیگه سخته برام اینجوری پیش رفتن ، وقتی به این فکر میکنم که شیش ماه دیگه قراره بیست ساله بشم ولی هنوز یه پسر بچه شکست خورده هستم به اون حس تنفر ، حس ترس هم اضافه میشه و منو گیج تر هم میکنه.
دلیل اینکه اومدم اینجا و دارم پست میزارم این نیست که بیام یه مشت جمله غم انگیز بزارم و خودم رو تخلیه کنم و حال بقیه رو خراب ، واسه این اومدم این پست رو بنویسم که بتونم بازم شروع بکنم به تغییر ، و تجربه هم بهم ثابت کرده که نوشتن اوضاع رو بهتر میکنه، دلیلش رو نمیدونم ولی تا حدودی برام ثابت شده هست.
حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم اصلی ترین دلیلی که منو همچین روزی کشونده کمالگرایی شدید منه ، چیزی که نمیزاره همیشه کار رو ادامه بدم ، یادمه یه بار داشتم بازی قلعه رو انجام میدادم و ماموریت اون مرحله این بود که از جون شاه باید محافظت بشه و تا زمان مشخصی شاه نمیره و من یادمه کلی سر اون مرحله درجا زدم و مدام بازی رو ری استارت میکردم و دلیلش فقط این بود که چند تا سرباز دشمن وارد قلعه من شده بودن:/ این مورد اصلا توی بازی نکته منفی به حساب نمی اومد ولی من بخاطر کمالگرایی شدیدم حتی حاضر نبودم اینو تحمل بکنم که سرباز حریف بیاد توی قلعه من و فکر میکردم بازی رو باختم:| در حالی که ماموریت بازی یه چیز دیگه بود ولی انتظاری که من داشتم یه چیز دیگه و غیر واقعی ، و در نهایت بعد کلی ری استارت کردن بازی که دیگه خسته شده بودم یه بار تصمیم گرفتم تا آخر کار ادامه بدم و اینبار بلاخره تونستم تقریبا به راحتی ببرم!
بنظرم اون بازی که میکردم به دنیای واقعی شباهت های زیادی داشت ، مثلا این پیام رو میرسوند که توی زندگی ممکنه بعضی وقتا به قلعه و منطقه امن زندگیت حمله بشه و حتی بتونن واردش بشن و این هنر تو هست که بتونی این قضیه رو کنترل کنی و جا نزنی ، باید به خودمون بفهمونیم شاید مشکلات یا حتی افراد بتونن به زندگی و برنامه هامون حمله بکنن و سعی کنند اونا رو به هم بزنن ولی ما باید جوری پیش بریم که بتونیم مشکلات رو تا جایی که میشه از بین ببریم و تبدیل بشه به تجربه خوب برای ما نه اینکه به محض اینکه با یه مشکل رو به رو شدیم خودمون رو ببازیم و بشیم درس عبرت خودمون و بقیه.
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم این کمالگرایی باعث میشد انتظار های فضایی از خودم داشته باشم و یه شبه بخوام ۱۸۰ درجه توی زندگیم تغییر ایجاد کنم و وقتی نتونستم یکی از اون کارا رو انجام بدم خودمو شکست خورده فرض میکردم ، واقعا تفکر سمی هست این کمالگرایی افراطی که دارم.
از یه جایی به بعد «تغییر» از انتخاب تبدیل میشه به اجبار.
الان راه های زیادی برای خلاص شدن از شر این کمالگرایی بلد نیستم ولی حس میکنم اگه همش نخوام حرکت های خفن بزنم و دیدم رو نسبت به زندگی ساده کنم راحت میتونم زندگیم رو پیش ببرم،مثلا بجای اینکه مدام دنبال بهینه کردن تصمیم هام باشم یه تصمیم رو بگیرم و بدون اینکه مدام بخوام شکل انجامش رو تغییر بدم فقط انجامش بدم،و اینو یادم باشه که همیشه توی هر تصمیمی نمیشه 100% سود کرد و هیچ هزینه ای نداد.
از الان به بعد میخوام تصمیم بگیرم مرحله به مرحله توی خودم تغییر ایجاد کنم و به اونی که میخوام تبدیل بشم. چیزی که فعلا میخوام بهش تبدیل بشم آدمیه که خیلی پیچیده و گنگ نیست و برنامه زندگیش ساده و قابل فهمه،فعلا فقط همینو میخوام.
راستش زیاد با فضای اونور دیوار آشنا نیستم ولی اینو میدونم که پر از قله ست که باید فتح بشن...