ویرگول
ورودثبت نام
ابوالفضل ناصری
ابوالفضل ناصریعلاقمند به سینما، نوشتن و کمی فلسفه
ابوالفضل ناصری
ابوالفضل ناصری
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ ماه پیش

باشو غریبه‌‌ی کوچک - ۱۳۶۸ | آشنایی در میان غریبگان

معرفی

«باشو، غریبه‌ی کوچک» ساخته‌ی بهرام بیضایی، سال ۱۳۶۴ و در بحبوحه‌ی جنگ فیلمبرداری شد. اما به دلایلی نامشخص که به غیر از کوته‌نظری و تعصب‌منشی، تحلیل دیگری ندارد، ۴ سال در توقیف ماند و در سال ۱۳۶۸ اکران سینماها شد. اما از آنجا که علاقه‌ای به قضاوت کردن این و آن ندارم، با «ان‌شاءالله گربه است»های مداوم، ذهن خود را منحرف و شما را به آرامش دعوت می‌کنم.

اگر به کارنامه‌ی بیضایی نگاهی بیاندازیم، از بین آثار تئاتر و سینمایی او، «باشو» یکی از واقع‌گرایانه‌ترین‌‌ها است. همبستگی و اتحاد ملی در برابر دشمن خارجی، در عین ضدجنگ بودن، ارزش اثر را دوچندان کرده است.

با توجه به ممنوع‌الکار بودن بیضایی، فیلم در داخل کشور مورد بی‌مهری قرار گرفت؛ اما در برخی جشنواره‌های خارجی تحسین شد. جایزه‌ی بهترین فیلم جشنواره‌ی فیلم، هنر و تجربه اوبرویلیه فرانسه را کسب کرده، از آن در مجلات معروف سینمایی از جمله «کایه‌دو سینما»، به عنوان شاهکار یاد شد و نسخه‌ی ترمیم‌شده‌‌اش ، اخیرا در جشنواره‌ی ونیز به نمایش درآمده و تمجید دریافت کرد.

پس بیاید با بیضایی و اثر ضدجنگش همراه شویم. این شما و این هم نقد و بررسی «باشو، غریبه‌ی کوچک»:

خلاصه داستان

باشو، کودکی خوزستانی و عرب‌نژاد است که بخاطر بمباران‌های بی‌پایان ارتش بعثی، پدر، مادر و خواهرش را از دست داده است. از ترس، بر پشت کامیونی سوار می‌شود تا از این مهلکه بگریزد. کامیون، او را به جایی دوردست، یعنی استان گیلان می‌برد. هنگام توقف، سرش را از برزنت کشیده‌شده‌ی روی بار، بیرون می‌آورد. مناظر غریب هستند و آب‌وهوا فرق دارد. باز هم صدای بمب!! باشو این بار به سمت جنگل‌ها فرار می‌کند و از کامیون دور می‌شود. بمب‌ها بخاطر باز کردن ورودی معدن هستند؛ اما باشو که این را نمی‌داند! بی‌امان فرار می‌کند تا اینکه وارد زمین زنی بنام «نایی‌جان» می شود. او با دو فرزند کوچک خود زندگی می‌کند و در ابتدا با باشو، برخورد سردی دارد. اما طولی نمی‌کشد که همذات‌پنداری و حس مادرانگی وی، غالب گشته و یواش‌یواش او را می‌پذیرد.

حالا باشو، مشکلات جدیدتری دارد: غم از دست دادن مادر، در سینه‌اش سنگینی می‌کند. وحشت جنگ، در بند‌بند وجودش رخنه کرده و نمی‌تواند فراموش کند. غریبه‌ای است که نه فقط رنگ پوست و زبان نامفهومش، بلکه فقدان حس کمک و همدلی در مردم سنگ‌دل روستا، با هر کلمه و هر نگاه، باشوی کوچک را طرد می‌کنند.

و دوربین بیضایی وقتی این لحظات را برای‌مان سخت‌تر می‌کند که باشو، شخصیت اصلی ما، تنها یک کودک است......!!

نقد محتوا

همانطور که قبلا اشاره کردم، فیلم به چند مسئله‌ی اساسی می‌پردازد: کودک جنگ‌دیده، طردشدگی، بیگانگی و عدم درک اجتماعی، طبیعت، غم از دست دادن عزیزان و... هرکدام از اینها، جزئی هستند خودسر و بی‌ربط؛ اما آشپزی مانند بیضایی، این اجزاء را کنار هم قرار داده، تا از آنها یک خورش لذیذ دربیاورد.

به عبارت دیگر، هر کسی می‌تواند نمایشی ترتیب دهد و در بستر یک داستان، به هر یک از این مسائل بپردازد. اما جلوه‌گری هنر در این است که تمامی آنها را در یک قالب بگنجانی؛ به‌گونه‌ای که آش نه شور بشود نه بی‌نمک، و در عین حال خورنده، طعم تک‌تک مواد را لمس کرده و بچشد.

قبل از اینکه از دستپخت کارگردان برایتان بگویم، می‌بایست هر کدام از این بخش‌ها را جداگانه تحلیل و سپس نقش هر یک را به عنوان جزئی در یک کل بسنجیم.

زبان؛ گسست یا پیوند؟!

باشو یک کودک عرب است. وقتی به شمال می‌آید، زبان هیچکس را نمی‌فهمد و هیچکس هم زبان او را. از آنجایی زبان مشترک، اولین راه درک متقابل است، در نتیجه ارتباطی میان او و دیگران شکل نمی‌گیرد. این است که از همان ابتدا مطرود است.

اما داستان نایی‌جان فرق دارد. او زبان طبیعت را می‌فهمد. برای گره زدن پیوند رابطه، نیازی به کلمه و جملات ندارد. وقتی سگ‌ها پارس می‌کنند و یا قار‌قار کلاغ‌ها به هواست، او هم با آنها همراهی کرده و خودش را به ایشان می‌سپارد. چرا که طبیعت را دوست داشته و خود را جزئی از یک مجموعه‌ی وجودی می‌پندارد.

نایی وقتی باشو را می‌بیند، سعی می‌کند با کلمات با او سخن بگوید. وقتی متوجه می‌شود که رنگ پوست و زبانش متفاوت است، او را از خود می‌راند. اما دیدگاه ویژه‌ی او به طبیعت، تفاوت‌ها را کنار می‌زند و باشو را به چشم یک انسان و از همه مهم‌تر، کودکی می‌بیند که بی‌کس است و غریب افتاده در این دیار. پس او را زیر پر و بال خودش می‌گیرد. این شاید زیباترین و انسانی‌ترین پیام فیلم باشد.

اما نکته‌ای که برای حقیر جذاب است، این است که این پیام در طول فیلم، شاخ و برگ می‌گیرد و در سطح نمی‌ماند. اینجاست که بیضایی، جهان‌بینی خودش را برای ما نمایان می‌کند؛ یک جهان‌بینی شاعرانه‌ی زیبا.

تعصب یا انسانیت؟!

نایی، او را پیش خود نگه می‌دارد، اما مردم روستا باشوی غریبه را در میان خودشان نمی‌پذیرند. آنها به نایی می‌گویند که این بچه برایت شر می‌شود؛ پس هرچه زودتر او را رد کن. یکی می‌گوید او مثل ما نیست و همچون ما صحبت نمی‌کند. یکی می‌گوید نان‌خور اضافه‌ای است بر دوش نایی‌جان. دیگری می‌گوید اگر دزد و قالتاق از آب درآمد چه؟!

نایی‌جان با بازی ستودنی سوسن تسلیمی، بجای آنکه در برابر این فشارها سر خم کند، همچون شیرزنی دلیر، جلوی تمام آنها می‌ایستد و از باشو و غربت‌اش دفاع می‌کند. کارگردان، این ایستادگی تک‌نفره را به بهترین شکل ممکن نشان می‌دهد:

همگی به خانه‌ی نایی‌جان دعوت شده‌اند تا هم چای‌ای نوش جان کنند و هم اینکه یک هم‌اندیشی کوچکی راه انداخته باشند. مردم روستا یکایک بی‌مهری خود را به جانِ باشوی بیچاره انداخته و نایی‌جان را هم می‌گیرند به باد نصیحت‌های خودخواهانه و متعصبانه‌شان!

نایی طی یک حرکت انقلابی، از تشریف‌فرمایی بزرگ و کوچک تشکر کرده و یک‌تنه، همه را از خانه‌اش بیرون می‌کند. این بهترین نحو، برای نشان دادن «ایستادگی در برابر جمعیت و دفاع از راستی» است. باید اعتراف کرد که بیضایی در این سکانس، گل کاشته است!!

نویسنده در این پرده، دو درس را یادآور ما می‌شود:

اول آنکه شاید اگر ما هم میان افراد روستا بودیم، باشو را طرد می‌کردیم. پس در این هنگام، علاوه بر آنکه داستان به خوبی ما را به طرف خود می‌کشاند، آوردگاهی می‌شود برای کشاکش با پرسش‌های درونی.

ثانیا به ما یاد می‌دهد که حق را به انجمن ترجیح داده و در برابر فشار اجتماعی، مقاومت کنیم. این صحنه، از نایی در ذهن ما، یک قهرمان می‌سازد؛ قهرمان و مدافع انسانیت.

این نکته را هم داخل پرانتز از من داشته باشید که خلق پروتاگونیست را حقیقتا باید از این آثار آموخت. نایی، نه قدرت‌های ابرانسانی دارد، نه لباس‌های چسبان و جذاب تنش است. زنی بی‌سواد و روستایی است که از مد و مدرنیته هیچ نمی‌داند؛ اما ساده‌ترین مفاهیم انسانی را آموخته و در خط اول دفاع از آنها، قهرمانانه آبرویش را خرج می‌کند.

باشو و زندگی در روستا

از اینجا به بعد داستان، باشو سعی می‌کند تا با روستا خو گرفته و همچون خانه‌اش، آنجا را دوست بدارد. اما مشکلاتی هست. یک کودک برای اینکه جایی را خانه‌ی خود بداند، به چه چیزهایی نیاز دارد؟!

طبابت طبیعت

عنصر اول آرامش است. اولین چیزی که از یک بچه‌ی جنگ‌زده گرفته شده، آرامش و حس امنیت می‌باشد. ترومای جنگ، روح لطیف او را آزرده و زیبایی‌ها را به زشتی بدل کرده است. پس جنبش هر جنبنده‌ای، او را از خود ‌بی‌خود می‌کند. اینجاست که طبیعت نقش درمانگری پیدا می‌کند:

پرواز شاهین بر آسمان، جای جنگنده‌های بمب‌انداز را می‌گیرد، خاطره‌ی هولناک قبلی را پاک و به جایش، حس امنیت را تزریق می‌کند. تنور آتش، جای تیرباران و آتش‌سوزی خانه‌ها را می‌گیرد و کابوس را در ذهن باشو می‌خشکاند. جنگل و درخت‌ها، جای دشت‌های سوزان و بمباران‌شده‌ی خوزستان را می‌گیرند. حتی گراز‌ها، بجای ارتش بعثی، به دشمن‌های خارجی بدل می‌شوند. اما این بار، طبیعت به باشو می‌آموزد که بجای ترسیدن، باید آنها را ترسانده، از خاک خود بیرون کند.

و اینگونه است که طبیعت، باشو را درمان می‌کند. فراموشی و ساخت خاطره‌ای نو!

مهر مادری

عنصر دوم مادر است. هر کودکی به مادر نیاز دارد و از آنجایی که باشو، مادرش را از دست داده است، غم او در سینه‌اش سنگینی می‌کند و هر بار تصویر وی، خاطرش را می‌آزارد.

از طرفی نایی‌جان، همان کسی است که او را درک کرده و زبان بی‌زبانش را فهمیده است. بخاطر او در برابر جمعیت روستا، قد علم کرده و پا پس نکشیده است. نان‌اش را می‌دهد و همچون فرزند خود، او را تیمار می‌کند.

بیضایی برای محکم‌تر کردن طناب رابطه‌ی مادر-پسری میان این دو، دست به دامان رودخانه می‌شود. حادثه، باشو را داخل رودخانه می‌اندازد و نایی‌، جانش را نجات می‌دهد. آن فراق پراضطراب و این وصال احساسی، گره محبت را سفت‌تر و نایی به مثابه‌ی مادر را برای هم باشو و هم مخاطب، ملموس‌تر می‌کند. گرچه که این سکانس، می‌توانست جای خود را به یک صحنه‌ی ماندگار بدهد؛ تا اینکه در حد کلیشه باقی بماند.

به هرحال مهر مادری، باشو را در آغوش می‌کشد و او هم پذیرای ناییِ مادر می‌شود.

ما فرزندان ایرانیم

عنصر سوم، دوست و همبازی است. باشو هم مانند کودکان دیگر، به همبازی احتیاج دارد. اما بچه‌های روستا، باشو را همچون پدرومادرشان و بخاطر رنگ پوست و زبان متفاوتش، مسخره می‌کنند. در نتیجه او میان کودکان روستا، جایی ندارد.

در یکی از سکانس‌ها، وقتی بچه‌ها دارند او را کتک می‌زنند، باشو کتاب فارسی دبستان را برمی‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. اینجا جایی است که فیلم، بوی یک پرچم به خود می‌گیرد. باشو می‌خواند: «ما از یک آب و خاک هستیم. ما فرزندان ایرانیم».

کارگردان با این سکانس، دو کار انجام می‌دهد:

اولا هویت کودکان روستا را از والدینشان جدا می‌کند. آنها دیگر باشو را مسخره نمی‌کنند؛ چرا که حالا یک زبان مشترک با او دارند. در نتیجه به دوستان وی تبدیل می‌شوند.

ثانیا از تعصب به اتحاد و از نژادپرستی به میهن‌پرستی پل می‌زند. این اتحاد معنا دارد. یعنی اینکه ما اقوام متحد ایران هستیم و اگر نیرویی ددمنش، بدین مرز دست‌دراز کرد، با پتک اتحاد بر سرش می‌کوبیم. پس دشمن اصلی در خارج است و نه در میان ما!

و اینگونه است که باشو، این نیاز خود را نیز برطرف می‌کند تا روستا را خانه‌ی خود بداند.

جمع‌بندی

داستان «باشو، غریبه‌ی کوچک»، دو خاصیت اصلی دارد. اولا منسجم است. در عین اینکه مسائل زیادی برای پرداختن دارد، دست و پایش را گم نمی‌کند. نه برای پایان دادن هیچکدام، عجله دارد و نه بی‌اهمیت از کنارشان گذر می‌کند. سر وقتش، به حساب همه‌شان می‌رسد. خوب شروع می‌کند و به زیبایی هم به پایان می‌رساند. شاید در نیمه‌ی دوم، روایت فیلم کُند بشود و تشنگی مخاطب‌ را خراب کند؛ اما داستان، انسجام خودش را حفظ می‌کند و قطعات پازل را به درستی کنار هم می‌چیند.

دومین خاصیتی که دارد، پرمغز و محتوا بودنش است. گوشه‌گوشه‌‌ی داستان بوی زیبایی و انسانیت می‌دهد. تنفر خودش را از جنگ اعلام می‌کند، تاثیرش را بر زندگی‌ها و مخصوصا کودکان بازگو می‌کند، از تعصب نژادی نالان است، هم‌زبانی را بازتعریف می‌کند و الی آخر. کمتر داستانی پیدا می‌کنید که بدین زیبایی بتواند این همه مفهوم را کنار هم مدیریت کند.

در پایان باشو، داستانی است منسجم، که بیضایی از دل آن، هزاران نکته‌ی اخلاقی و انسانی بیرون کشانده است و تمام این پیام‌ها را در قالب سینما به ما هدیه می‌دهد!


نقد فرم

حالا وقت آن رسیده که از دستپخت آقای بیضایی برایتان بگویم. در یک نمای کلی، قاب‌بندی‌ها با استفاده از پس‌زمینه‌های مختلف، تمایل لطیف فیلم به استعاره‌، لحن شاعرانه و بازی سوسن تسلیمی از جمله نقاط قوت فیلم به حساب می‌آیند.

وقتی فیلم را نگاه می‌کنید، تماما در روستا و طبیعت فیلمبرداری شده است، اما به عمیق‌ترین مسائل انسانی چنگ می‌اندازد و شاخ غول‌هایی را می‌شکند که بسیاری از مدعیان پرخرج، فقط ادای آن را درمی‌آورند. و این همان هنر است، هنر چگونه روایت کردن!

استعاره‌پردازی

اصولاً روش بیضایی در فیلم‌هایش و هم در «باشو» اینطور است که در ابتدا استعاره‌ها را می‌کارد تا جا بیافتند. بعدا در نیمه‌ی دوم فیلم، وقتی خوب به بار نشستند، آنها را برداشت می‌کند. به همین خاطر است که فیلم‌های او، دقت بیشتری را طلب می‌کنند.

به عنوان مثال، گراز در فیلم، استعاره از دشمن است. نایی‌جان در ابتدای داستان، سحرگاهان و فانوس به‌دست به سمت تاریکی می‌رود. باشو او را زیر نظر می‌گیرد، اما متوجه نمی‌شود که به چه منظور این کار را انجام می‌دهد. اما همین که جایگاه خودش را در میان خانواده‌ی نایی پیدا می‌کند، همراه با او به جنگل می‌رود. در آنجا، می‌بیند که نایی با ایجاد سر و صداهای زیاد، گرازهای گرسنه را فراری می‌دهد. در نتیجه مقابله‌ی با دشمن را از او می‌آموزد. باشویی که از ظاهر بدترکیب دشمن ترسیده و پا به فرار گذاشته بود، حالا می‌ایستد و در برابرش صف‌آرایی می‌کند. کارگردان با این سکانس، باشو را به خودآگاهی می‌رساند.

استعاره‌ها، تکمیل کننده‌ی معنایی هستند که هزار بار از سناریو چیدن قوی‌تر عمل می‌کنند. و در این فیلم نیز، بیضایی به خوبی از آنها بهره برده است.

قاب‌بندی

وقتی که قرار است از قاب‌بندی فیلم سخن بگوییم در کنارش لفظ «پس‌زمینه» پررنگ جلوه می‌کند. بیضایی، بازیگری خانم، با لباس های جنوبی را در پس‌ تصاویر کاشته است؛ به نشانه‌ از مادر باشو. او هر بار که به قاب می‌آید، استعاره‌ای است از خاطرات باشو که نمی‌تواند مادر و خانه فراموش کند. اما بیضایی تا همین‌ مقدار رضایت نمی‌دهد. بلکه مادر در پس‌زمینه‌ها، به هدایت‌گری بدل می‌شود که با دست غیبی خودش، باشو و نایی را به یکدیگر نزدیک می‌کند. در هنگامه‌ی خطر، تلنگر می‌زند و با حضورش، آرامش می‌آورد. در نتیجه او فراتر از یک خاطره در ذهن باشو است. بیشتر به روح مادر یا استعاره‌ای از مهر مادری شبیه است.

استفاده از این عناصر شاعرانه، حقیقتا زیباست و هرکسی نمی‌تواند به راحتی آثار خود را مزین به چنین هنر خالصی بکند. نمی‌تواند، چون نه خلاقیت‌اش را دارد و نه سواد استفاده‌اش را!

لحن روایت

از آنجایی که بیضایی عادت دارد آثارش را بر مرز رویا و واقعیت روایت کند، فیلم یک لحن پرکنایه و شاعرانه به خود می‌گیرد. به نظر حقیر، می‌توان بیضایی را از این منظر و تا حدودی با تارکوفسکی مقایسه کرد. فیلم‌های «آندری تارکوفسکی» روس‌تبار، پر است از استعاره‌های بصری، سکوت‌های طولانی و برداشت‌های بلند. تارکوفسکی آنقدر دوربین را آرام حرکت می‌داد تا پس‌زمینه و استعاره‌های درونش، بر ذهن مخاطب نقش ببندد. این دقیقا همان کاری است که بیضایی در «باشو» انجام داده است.

البته که سبک شاعرانه‌ی بیضایی در این فیلم، گره خورده است با فرهنگ و تاریخ ایرانی. مثلا سکانسی که نایی مریض است و باشو دارد برایش عزاداری می‌کند و ناله سر می‌دهد، تماما نشانه‌ها و فرهنگ مردم جنوب را بازنمایی می‌کند.

این چنین آثاری نیاز دارند تا خود را در میان دقایق پیدا کنند. به همین خاطر وقتی مخاطب فیلم را نگاه می‌کند، احساس می‌کند که روایت، مخصوصا در نیمه‌ی دوم فیلم، کُند و خسته‌کننده است. این امر دو دلیل دارد. اولا اینکه ماجراجویی باشو دو بخشی است: پذیرش در میان مردم روستا و عادت به زندگی در آنجا. بخاطر لحن پرکنایه‌، ممکن است مخاطب متوجه نشود که فیلم وارد فاز دوم خود شده است. پس علت ادامه‌ یافتن آن را متوجه نمی‌شود، هر آن، منتظر است که فیلم تمام شود و سکانس‌های بعدی را کسل‌کننده می‌خواند.

اما می‌توان علت دوم را نقیصه‌ای بر ساخته‌ی بیضایی عنوان کرد. تغییر لحن از واقع‌گرایانه به شاعرانه‌ در نیمه‌ی دوم فیلم، موجب عدم انسجام روایی می‌باشد؛ که می‌تواند مخاطب عام را به دردسر بیاندازد. این ایرادی است که به فیلم وارد است؛ گرچه که آن‌قدر گل‌درشت نیست که نتوان از آن چشم نپوشید.

بازی‌ها

بازی‌ها در این فیلم خوب و مطلوب‌اند؛ اما بایستی عنوان کرد که واقعا در سطح چنین فیلمی نیستند. بگذارید اینطور بگویم: خانم تسلیمی بازیگری است توانگر. به خوبی نقش یک زن گیلکی و بااراده را ایفا کرده است. اما اگر نقطه‌ی قوتی هست، در اکت سوسن تسلیمی نهفته است؛ نه در قدرت بازی گرفتن بیضایی! به نظر من که اصلا کارگردان شانس آورده که نقش نایی را خانم تسلیمی بازی کرده است. بازی او ضعف‌های بازیگری دیگران را پوشانده است.

البته اینطور هم نیست که اکت خانم تسلیمی بی‌عیب باشد؛ اما ضعف اصلی در بازی عدنان عفراویان نمایان است و مشخصا بیضایی نتوانسته از او بازی بگیرد؛ مخصوصا در سکانس های احساسی. باشو، کودکی است که ضربه‌‌ی روحی خورده و طبیعی است که هر بار اشک بریزد و ناله سر دهد. این صحنه‌ها بجای آنکه احساسات ما را برانگیزد و بی‌دردسر اشک‌مان را جاری کند، با بازی ناامیدکننده‌ی عدنان، آن‌قدر تکراری و مصنوعی هستند که توی ذوق مخاطب بزنند. اصلا از فیلمی در این سطح، انتظار نمی‌رود که اینچنین غیرحرفه‌ای ظاهر شود.

در نتیجه اگر بازی مناسب خانم تسلیمی نبود، بازیگری در این فیلم، به پاشنه‌ی آشیلی تبدیل می‌شد که بقیه‌ی عناصر خوب آنرا تحت‌الشعاع قرار می‌داد!

جمع‌بندی

در پایان، «باشو»، فیلمی است که روایت کردن را بلد است. برای هر کات و اجزای داخل قاب‌اش، برنامه دارد و تکنیک را بدرستی سوار تصویر کرده است. بیضایی توانسته با حداقل ایرادات، فیلمی بسازد زیبا و دیدنی. فرم را در خدمت داستان درآورده و گاهی با استعاره‌هایش، مخاطب را در بحر عمیق پرسش‌های اخلاق‌مدارانه‌ غوطه‌ور می‌کند. ما با باشو می‌خندیم، اشک می‌ریزیم و احساس غرور می‌کنیم. چیزی که در سینمای کنونی، کمتر شاهد آن هستیم!


نهایتا مناسب دیدم که اشاره کنم چند روز پیش، روز جهانی کودک بود. امیدوارم که کودکان بی‌گناه فلسطینی، از پنجه‌ی این سگ هار وحشی رهایی پیدا کنند و به امید روزی که هیچ کودکی، روی جنگ را نبیند!!

ممنونم که تا اینجای مقاله، همراه بودید. اگر نظری در رابطه‌ی با فیلم یا این نقد داشتید، در قسمت کامنت‌ها پاسخگو هستم. امیدوارم که لذت برده باشید!!

✍️ ابوالفضل ناصری

🎯 نمره نویسنده به فیلم: ۸/۵ از ۱۰

پست قبلی:

بهترین فیلم‌هایی که در ماه آگوست دیدم

فیلمسینمانقد فیلمبهرام بیضایی
۴۲
۳۴
ابوالفضل ناصری
ابوالفضل ناصری
علاقمند به سینما، نوشتن و کمی فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید