
ذکرالله خلیل
دریادی تو بودم که عمر زبرم گذرکرد
یادی تو غنچه گل را تازه و تازه ترکرد
آه که در یادی تو عمرمن به باد رفت
زکوچه گذر کردو بر قب من اسر کرد
خلیلی
گفتم پراز شوری شراری جانم
حرف بزن یار که بوی بهاری جانم
گفتی به ولا سخنی در برم نیست
به ولا خلیلی شاعری بيگانه ات نيست
<<<<زکرالله خلیلی>>>>
در قول عشق رسم وفا نيست چه بگویم
گفتن چرا ساکتی حرفی نیست چه بگویم
دردیست در قلب من دوایش نگاه اوست
به این درد من مداوای نيست چه بگویم
گفتن خلیلی چرا تنها و ساکتی هرسال
گفتم که هست که تنها نيست چه بگویم
قبرستان رفتم با گریه گفتن ای وای دنیا
این دنیا جای دل بستن نیست چه بگویم
خلیلی صد بار گوید دنیا جای خوب نيست
گفتم و سرودم فايده لی نیست چه بگویم
<<<<زکرالله خلیلی>>>>
گیجم کمی حالم بد عجیب نیست
بی دلیل پریده رنگم عجیب نیست
همین یک لحظه پیش باهم بودیم اما
دلی دیوانه تنگ هست عجیب نیست
<<<<زکرالله خلیلی>>>>
قسم به نامت که تـو رویائی منی
در باغ عشق تو پری پروانه ای منی
در تاریکی های زندگی تو مونس منی
بین ستارههای کهکشان تو مهتاب منی
زکرالله خلیلی
یک نگاهش این جهان را ديوانه کرد ورفت
یک تبسم با لبی مستانه اش کرد ورفت
گفتمش میشود نگاهی بر منی بيگانه نکنی
خنده برسوی منی بیگانه این شهر کرد ورفت
خنده ای آخرش را من عشق معنا کردم
لیلای دلی دیوانه ام شد مجنون کرد ورفت
با نگاهش دیدم ام دلتنگی باران میشود
باران و بهار دلم بیا این دل ویران میشود
من خزانم یک یکی برگ دل را کم میکنم
تو نیایی این جهان را ویران و ویران میکنم
خلیلی
لهجه ای قشنگ اش را دوس دارم
موهای کوتاهش راهمچو دوس دارم
گفتن دیوانه شنیدی که شوهر کرده
ديوانه ام شوهرش را هم دوست دارم
.........خلیلی.........
تو ناياب ترين گوهر از آنی که بگوییم ثمری
در دفتری عشق مجنون تو یک ضرب المثلی
ز این دنیا غیر تو یاری وفا دار نديدم هرگز
در دو چشمان سیاه تو بدیدم خیرالعملی
اسم عاشق غریبت آوازه ای شهر هست
گمان ز آن دارم که شاید ز دو چشم کوری
موهای کوتاهی توانگیزه شد تا شعر بخانم
در سحرای عشق اسم تورا بخانم یا نخانم
خلیلی
بر جمال گلهای نسیم بهار امسال خوشتراست
برکوهای چمنذار آواز عشق یزدان خوشتراست
با شعر خلیلی سلام برسانم بر دلی کوهای سبز
خوشا که ام روز امسال بهاری خوشتر است
خليلي
دل هرچه گفت همان کردم و ناکام شدم
طفل بیش نبودم دریک هوس خام شدم
لحظه ای وارد مرز تو شدم ای یاری عزیز
من ناگهان اسیری یک عشق بی پایان شدم
زکرالله خلیلی
از شورىّ شراری اهالى ترس ندارم
از گفتن که غیبت کردی ترس ندارم
خود شايد جاهل نادان باشم در جامع
از خطای زبان که نگفتم چزی ترس ندارم
خليلي
بهار من نگار من نظر کن که ز عشقت سوختم
ز چشمانت افکنده آتش بیا عشقم سوختم
تو ای ماه تو ای نوری عزیزی من تمنا کن محبت را
که همچو پروانه ای سرگردان به طور شمع سوختم
خلیلی
دلروبا به دلنوازی نفس ات بگیر دستم
از شنيدن صدایت ز گفتن تو من مستم
دلتنگيم را به تو هدیه خاهم کرد انبارا
قبول کن تحفه من که مسکین تنگ دستم
خلیلی
سر تا سر دشت ما سبزی نیست انگار
ز خون من رنگی قرمز تر نيست انگار
دیدم دشت دلم هیچ شوقی نيست با ما
در جمع که منم دلتنگ کسی نیست انگار
خلیلی
دلم تنگه دوباره به گریه شد از تنهایی
چه خاهد شد ز دلم امروز گره بگشایی
گر با یاد تو نشود چاره ای دلتنگی من
من اومیدی میکنم که تو ز در بازآیی
خلیلی
شک نکن دلبر من ز تو عشق میخواهم
شک داری یا مهمانم زتو دعوت میخواهم
گمان داری مسافرم در این کشور تو
ز صندوق قلبت چند قران قرضه میخواهم
میدانم در هیچ جا نام نبردی زمن غریب
شک نکن ز کنج دلت نام و جای میخواهم
خلیلی
یارب من مرز دلنتگی تا کجاست
خط آخر مرز من و رویا تا کجاست
طاقتی بیشتر ز این ندارم پس بگو
مرز این دل واپسی ها تا کجاست
خلیلی
نگارم یک بار به سویم قصد سفر کن
یک بار زخوشحالی این دنيا گذر کن
هیچ نباشد دیگر انیگیزه ای سفر
یادی ز منی افتاده به زمين یاد کن
گر لایق دیدی عشق خود هر زمان
مقصد سفرت را بر خاک شولگر کن
بیا ز نزدیک بین خود حال منی غریب
بنشین کنارم و خود مرا قضاوت کن
خلیلی
دل داده ات هستم مرا دیوانه تر از این نکن
بی حالی ویرانه ام لطفا ویرانه تر از این نکن
نظرم هست خیلی دوری ز پیش منی ویران
گدای عشق توام خواهشا گدای مرزت نکن
خلیلی
بغض دلم سراب شده و غمین بی حال
با کدام روی خنده کنم درینجا بیخیال
دیر زمانیست شوقی نقاشي برام نمانده
با کدام دست بگيرم قلم ام را بابا بیخیال
خلیلی
آمده ام تا بر سری زانویت سر زنم
در هوای آرام با تو یک جا نی زنم
پهلوي تو زنم و نی زنم و نی زنم
غصه هایم را یکجا باتو بیرون زنم
خلیلی
این عشق ز دوریت تلخ و نفس گيره
این عشق نيست بلكه امر تقدیره
انگار تقدیر مارو از فاصله دور نوشتن
چه گیله از اونکه تقدیر مارو نوشته
به یاد لحظه های بارانی نوشتم شعر را
هی داد بی داد که این تقدیر را نوشته
خليلي
چنان میسورت این دل زدردی بی وفایی
یک لحظه نيست مرا زتو فکری جدای
خبری نداری یک لحظه ز حالی زار من
به اومیدی اینکه توبه کنی ز جدای
خلیلی
روزی ترا ز این دل فراموش خاهم کرد
ازنو شروع زندگی با لب خند خاهم کرد
روزی رسد تورا بینم در شهر ویران خود
میدانی چه دردی دل های باتو خاهم کرد
خلیلی
از باور من عشق همين حرف دروغ اند
دنبال بختم گشتم گفتن که درخواب اند
همه بمن میگن خلیلی چرا عاشق نیستی
گفتم عاشقان این زمان خود دراشتباه اند
دلگرمي مردم جز نگاه معشوق نيست
دلگرمی من همین چند کتاب قلم اند
خلیلی
گلونم را بغض میگیره تو میایی به دیدارم
به گوشم آهسته میگویی نگاری مهربانم
شانه هایم را میگذارم بر سری زانو هایت
آهسته بگو بر گوشم من خابم یاکه بیدارم
خليلي
فهميدم از چِک چِک باران که میوفتد برسری من
گمانم این سقف درز کرده بال خانه خواهد شد
ساده و بیخیال شکستی غرورم را چه خاهد شد
اگر نیاری دلم را بر دستت خلیلی ویرانه خواهد شد
میدانی آتش عشق من تو درین زمان از دو کشور
براي بازماندگان یک صفحه پراز افسانه خاهد شد
خلیلی
میایی بغض میکنی غزل میسرایم میروی
از راهی دور یک سلام میرسانی میروی
میخواهم جواب سلامت را بدم برایت
میبینم که درخابم بیدارکه میشم میروی
خاستی نخاهی بمانی پیش منی حقير
گاه گاه هم شده میایی روخ میزنی میروی
خليلي
کتابی شعر میگزاری پیش روی من چرا
به آرامي میگویی این آخرين هديه ام چرا
اولی هفته یک شعر میخانی برای من
تمامی ماه را من پراز شوقی شرارم چرا
خليلي
یادی تو عادت من زانوی غم دفتری تو
هم آهنگی تو هم یادی تو هم تکراری تو
غمی دارم که به اندازه دریای آمویی مزار
همه کتابم را آتش زدم با مزه سیگاری تو
هزار بار صدا میزنم اسمت با اشک و آه
تو رفتی و من ماندم با عکس نامی تو
خلیلی
ام روز فکر کردم فراموشت کنم بهتر است
چند لحظه بعد دیدم اینجا نباشم بهتر است
گفت ای پسر دلت را گرفتم پیش من است
فکر کردم بگیرم دلم را از دست اون بهتر است
خليلي
کاش بازهم بینم روی ماه یار را
شکر گزاری میکنم تا قیامت رب را
ز رب خود خاهم برگردی به نزد من
ستايش میکنم یا رب که دادی رویا را
خلیلی
بايد بدانی قدر مرا مثل من پیدا نخواهد شد
غیر من باتو هرکه باشد شک نکن دیوانه خاهد شد
ام روز باد آسمان مرا ببرد بر لبی مرزدلت
غیرتو هرکه دید حال من به گریه خواهد شد
خلیلی
براهل قوم خیر بخاه خیرخواه خويش باش
برتو هرقدر بدی خاهد تو خود خوب بین باش
دوردنیا گربگردی درزمین این خلق رحم نيست
بین این همه آدم باید حداقل تو خود خیربین باش
خليلي
حضرت آدم اگر درزمین بود
ازقدرت همین رب زلجلال بود
از روزکه آدم صاحب هابیل شد
از قدرت همین یزدان شد
خليلي
ای بنده بندگی با صدق دل تبریک تان
روزه داران عزیز عید پرشکوه تبریک تان
سلام و صد سلام بر شما بندگان خالص رب
بر همه مسلمانان جهان عید فطر تبریک تان
خطاب برشما میگم ای بندگان اهل دین
در ماه مبارک روزه هایتان تبریک تان
با بهترین گونه زندگی کردید نزد رحمان
این همه شان شوکت حق مبارک تان
خلیلی
میدانی ای بنده مسلم نگهبان تو کیست
درهرزمان هرمکان مشکل گشای تو کيست
میدانی نيست کسی جز اونکه رحمان نام اوست
ما گناه کاریم ولی بر قلب کوچکما خانه اوست
آب روان آتش گرم هوای تازه از نعمت اوست
هشده هزار مخلوقات زنده جان از حکمت اوست
ای بنده غافل فکر کن آیا وقتی سپاسگزاری نيست
وقتی سجده بر خالق الرحمن الرحیم نيست
بگويم یارب یا رحمان یا رحیم یا الله شکر
شکر از نعمتد شکر از حکمتد شکر از وجودد
خلیلی
خود فروشان از بهر دین رفته اند
با خیال این آن خودرا گم کرده اند
عیش دنیا رو با دروغ خورده اند
از نعمت الله مهربان پس مانده اند
دین الله حق نصیب اونان نشده اند
در خرابی این دین ما کوشيده اند
بیخبر از اینکه دین در قلب ما اند
خودرا درآخرت قصدن رسوا کرده اند
خلیلی
درود بر تو ای ملکهی قصر من
چون هستی ملکه بر قصر من
گرچی تواز ملک ایران مازندران
پس بیا در ملک افغانستان بلخ من
خليلي
این همه وعده ای دادی بجا نشد
از راه دور دراز احوال تو پیدا نشد
به این دل نادان گفتم نکشی انتظاری
هرچند که گفتم بازم دل من آرام نشد
همه کوچه های تهران را گشتم دنبالت
از هیچ کوچه ای حتی بوی تو پیدا نشد
بیا عشق را اینجا از اول آغاز کنيم
ز جام عشق یکجا هردو نوش کنیم
تمام خاهد شد این همه چون چرا
بیایم به کتاب حرف دل گوش کنیم
خلیلی
بیا نزد من ای دوست این جهان را تماشا کن
نگو نمیتانم نگاری من بیا دوپاه ديگرقرض کن
همه آن شب را بخان شعر غزل از دفتر خلیلی
بهانه گر نباشد بیا از کتاب حرف دل تماشا کن
نگو نيست بر من زمانی کافی تا بیاییم در کنارت
چرا ترسیم از حرف این آن بیا بعدا تو حاشا کن
چنین گویم به هزار زبان عشق تصدیق بر قلب
معما میشوم ام شب تو خودد حل معما کن
مجنون گم گشته ام در ره عشق سالیان سال
بیا زود باش مرا در کنار خود یک دم پیدا کن
نوشتم و سرودم غزلی در ديوان حرف دل
بیا ام شب را توهم با من نگاهی به حرف ما کن
خلیلی
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
خالق همه ادیان و هردو جهان
به شکر تو گویم ای رب ز جلال
بیشک تو هستی هم رحیم و رحمان
خلیلی
این روزها آرزوی دیوار تو کرده دل من
هوای من در دل تو هوای تو در دل من
با ابر باران دوست شدم دلیلش را ندانم
بشینم در دل تو یا میشینی در دل من
زخمی زیادی دارد این دلی ناتوانی من
بیا و بنشین تو مثل مرهم در دل من
خلیلی
این روزها هم نشینی دردو غم هستم چرا
بی وقتی بی نشان دلنتگی رویا هستم چرا
باورم نمیشه رفتی به سادگی دل کندی زمن
دردی زيادي دیدم زتو ولی پشیمان نيستم چرا
خليلي
چرا هیچ شوق در دلی تنهای من نیست
حقیقت را بنگری خون در رگ هایم نیست
هم خانی کن با من تا دمی صبح غزلم را
برای همچنین شب ها فرصتی دیگر نیست
خلیلی
خانش دفتری ليلی و مجنون شده
در ملک ماعاشقی خیلی آسان شده
برای عشق بازی کافیست مهربان باشی
میبینم این روزها همه مهربان شده
اسم این داستان هست یا حقیقت شده
گوش گردم قصه و داستان این عاشقان
دیدم عاشقی هم بازيچه این بازار شده
خليلي
بهاریست باز در کنج دلم جایت خالیست
هم صدا بودنت در کوه های عشق خالیست
به سفری بی مقصدم که راهی پاياني ندارم
درین جاده بی مقصدم جاپای تو خالیست
من هر روز هر سال بیمارم بی تو در بسترم
وای نگاهی شوخت در پهلوی بسترم خالیست
خليلي
عشق همانند برفیست که زمين را سفيد میکند
رسد به هر دلی او را ویران و ویران میکند
خانه خراب نپرسد تو جنبه این دل داری یانه
هرکجا رسد اونجارو پریشان و خزان میکند
عشق همانند آتشیست که زمستان را گرم میکند
بعد تمامی کنج خانه را سیاه پوش میکند
من میگم عشق هرچه باشد قلب را ویران میکند
هر دلی را ز حال خوش روزگار خود بد میکند
خليلي
دوباره ام روز ناگهان یادد گرفت مرا
ناخواسته یکدم گریه نارام گرفت مرا
خواستم از دل نارام فراموشت کنم ترا
فهميدم که راهی فراموش نيست مرا
خليلي
من اینجا خیلی تنها ترم دلی من تورا میخواهد
این دلی دیوانه نارام من از تو احوال میخواهد
گردش دوران عجل مرا دیوانه کرده هست یار
این چه عشق هست در بستر عجل تورا میخواهد
دلی من تا کی جویی بیوفا را
بیوفا چه میداند قدری وفا را
چرا جویی هردم آن بی وفا را
نداند قدر خود چه داند قدر تورا
خلیلی
ندارم احوالی ز تو ای دوست
گیرم سراغت زدرقیب ای دوست
بشنوم صدایت از دور یا نزدیک
فدای خاک پایت شم ای دوست
خلیلی
رفتی و کشتی مرا ز تو چه بيزارم
بی قید شرط کمری بستی به آزارم
من وابسته ای تو شده بودم ای یار
میبینی حالی مراچطور دل بکنم حالا
خلیلی
گلهای رنگارنگ بهار باز میشود حالا
شب های نسيم روخ دیگری دارد حالا
زخم های سیاهم را در تاریکی باز میکنم
در تاریکی بر زخم من نمک میزنی حالا
خلیلی
ز سنگ جور تو بی مهر و بی وفا ای دوست
دلم شکسته شد اما چه بی صدا ای دوست
منم که یک سر مویت به عالمی ندهم
ولی تو دادهای آسان ز کف مرا ای دوست
خلیلی
لطف کنید بر طعام من زهری بریزید
برسری مزاری من به جای خاک گیل بریزید
هر حزب که خود را مسلمان گيريد
لطف کنید به زهنشان کمی عقل بریزید
خليلي
منی عاشق خاهان هر همدم که باشد نيستم
همدمی خاهم ولی جزنگارم دنبال دیگر نيستم
دقت کردی اگر عاشقی خود یک دردی بی دواست
صد سال گر بگذرد من دنبالی هر تبیب نيستم
خلیلی
ایکاش میشود یک شب بی او گذشت
ایکاش میشود هر شب با او گذشت
ایکاش میشود ليلی و مجنون وجودنداشت
شاید عاشقی اینقدر هم سختی نداشت
خلیلی
درین روزها خیلی درگیرم اما در یاد تو بیشتر
من دلم پراز غم هست ولی خنده هایم بیشتر
گاهی اوقات افسوس یک لحظه باتو بودن دارم
اما قصه های دربین مردم باتوکه بودم بیشتر
با بستن پنجره ها خانه را تاریک میکنم بر خود
ولی با نگاه کردن با عکس هایت دل را روشن تر
من بارم را بستم که از شهری تو برم برای هميشه
اما ماندن در شهری تو خاستم از رفتن بیشتر
دیدم رها کردی مرا چون بیگانه بودم در شهری تو
ولی این دلی عاشق ناچار میخواهد بمانم اينجا بیشتر
من نمیدانم چه رسم عشق هست که دل من دارد
این را خوب میدانم خواست دلم در کنار تو بيشتر
خلیلی
ما مرده پرستیم بر سری قبرم خاک کم بریزید
این شعرهای حرف دل را کمتر بر دل بریزید
بی حس درد شدن معناي ندارد در عاشقی
بر سنگی مزارم به جایی آب کمی غم بریزید
نوشتن داستان بر سنگی مزار رسم شده هست
برمزار من به جایی اسم خليلي بیشتر درد بریزید
خلیلی
کاش میشد با بالهای دل پرواز کرد
از شهر مزار تا به ایرانش پرواز کرد
کاش میشد عشق هیچ مرزی نداشت
عشق هیچ قانونی هیچ دولتی نداشت
کاش میشد اسم اورا از بلخ آواز کرد
این صدارو گوش کن گلونم را پاره کرد
عشق دلنتگی های عجیبی دارد ای دوست
کاش می شد دلنتگی عاشقان را چاره کرد
خلیلی درد های بی پاياني دارد دوست من
کاش میشد این دردی صالحی را چاره کرد
خلیلی
عشق مانندی موج دریا هست که ریگ دارد
میدانم عشق زیباست ولی دلنتگی خاص دارد
عشق هم سایه غم دلنتگی واندوح صبوری
این ترجمه های عشق همش معناي عاشقی دارد
خلیلی
بیا رویا که من ناجورم ام شب
به کنج بستری شکسته ام شب
در عالم من ندیدم روهی ماهت
زدست قلبی خود بیمارم ام شب
من ام شب جان دهم گر تو نیایی
دوای قلب بیمارم بیحالم ام شب
تو بی من بی خنده و بی صدای
منم بی درمان بی خنده ام شب
زکرالله خلیلی
میازار این لعل پرواز من است
نشانی از جانب دوست من است
زکرالله خلیلی
منم دلتنگی یک دریاو یک کوهم
منم دلتنگی یک صداو یک نگاهم
نگاهی خیره کنندی کردی بر سویم
منم دلتنگی یک نگاه یک صدای توام
زکرالله خلیلی
این شهر چه شهریست که ديوانه ندارد
عقاب های این شهر ما اينجا لانه ندارد
گفتم ای دوست بیارید جام شراب من
گفتن که این شهرما می و ميخانه ندارد
زکرالله خلیلی
ای رویایی شوخم دزدیدی تو شوقم
ز کوزه ای ام روزی فردا تو بردی آبم
رويايي من تو شدی ام روز رویایی من
زآن روز این روز هاکی شوی رویایی من
زکرالله خلیلی
بیا رویا که من ناجورم ام شب
به کنج بستری شکسته ام شب
درين چند ماه ندیدم روهی ماهت
زدست قلبی خود بیمارم ام شب
من ام شب جان دهم گر تو نیایی
دوای قلب بیمارم بیحالم ام شب
تو بی من بی خنده و بی صدای
منم بی درمان بی خنده ام شب
زکرالله خلیلی
گیرم تازگی ها کسی را در نظر داری
گیرم کسی را غیر من زیری سرداری
زمانیست احوالی زدل تنگم نمیگیری
گیله دارم توکه زحال بیمارم خبر داری
نگاه سرد تومیگوید جای دلت گیرهست
گیرم ز جانب خليلي یکدم قصد سفر داری
گردش دو چشم سیاهت دروغ نمیگوید
جز خلیلی عشقی یا یک یاری دیگر داری
نگاه سردم را بارها باختم بر نسيم چشم تو
گویم سخنی لاجواب حرفی بی ثمر داری
گرچه گفتی جز تو یاری دیگری نیست مرا
ز حرف پيداست دیگری را دوستتر داری
زکرالله خلیلی
دعای دارم نزد تو یا رب به دادم میرسی
بیمارام وخسته یا رب به دادام میرسی
گرچه بنده ای پاک تو نيستم شرمنده ام
ای زات پاک و رحیم آیا به دادم میرسی
قلب بیمار من انتظاری شیفای توست هنوز
رب من یا رب من آیا به دادم میرسی
باهزاران اومید بازم التماس کردم رب من
ای خالق همه ادیان آیا به دادم میرسی
هجده هزار مخلوقات که داری روی خاک
خلیلی داد زد رب من آیا به دادم میرسی
زکرالله خليلی
آمدم با قلب شکسته و بیمار
از سوی شهرستان ویرانه یار
آمدم آخر به دیار نازنین خود
اما با هزار خاطره ز جانب یار
زکرالله خلیلی
از قلب تو خاهم رفت دیگر دنبالت نيستم
ببین دیگر عاشق آن چشم سیاهت نيستم
تاتوگویی سخنی اینجا مباش خود میروم
خرسندم که دیگر مهمان آن سخن نيستم
میروم تا تاريکی عمرخود دیگرعاشق نشوم
من یک زمانی عاشقت بودم هالا قسم نيستم
هرگاه وهرجاگفتم بیتو یک نفس سخت است
کویر ام بیتو دیگر در شوق بهاران نيستم
هم زيستی من تو اشتباه بود از اولش
آسوده و آرامم بببن دیگر پریشانت نيستم
زکرالله خلیلی
تو نیایی بهاری امسال اینجا بیگانه است
جز تو دیگری درین کلبه من بیگانه است
عشق موج نزد رنگارنگ در ساحل دل من
با هر رنگ هم بیایید درین دل بيگانه است
هم صحبت شوم گاهی با هر جایی جهان
هرگاه صحبت از عشق بگویید بیگانه است
یک آدمی بیحال هوای این جان و جهانم
سازگارحتی باحال بیایید بامن بيگانه است
صحبت تو موسیقی علم است برای من
حتی سخنچین داناهم بیایید بیگانه است
وصیت ام این هست بعد مرگم گوش کن
بر سری مزارم قدم دوم بیایید بیگانه است
زکرالله خلیلی
گمانم این درد من عامل از عشق است
قیمتش را گو یک نگاهت به چند است
لبخندتو پسته ای خندانیست مگر نه
موهی کوتاه تو زیبا ترین گل هلند است
اجازه بتی یک سبد گل ز باغ تو چینم من
بوی عطر تنی تو سهم درختان بلند است
از باغ تو تعريف کنم فقط از سیب گفتم
تعريف کنم ازباغ توبسکه خلیلی پسند است
دعایم این هست تا تارموی تو آسیب نبیند
دوراز تو بگردد هرچه که نیش خزند است
اعتماد مرا دور مگردان ای نسیم گلهای باغ
تناب عمرم به خنجری دست تو بند است
خطری دارم زتو از عشق خلیلی بگوییم
صد سخن چین درین راه در کمین است
زکرالله خلیلی
کاش بین این کوهای بلند راه باز شود
این دلی نارام من یکو یکدم آرام شود
بنگرم زکنج دیواری مرز بر روخ جانان تو
نترسم سپاه مرزی تواصلحه بردست شود
زکرالله خلیلی
بدانيد که این خراسان بزرگ خاک ماست
دست روی دست دنیا زیری دست ماست
افغان نیست آنکه حرف از قوم بگویید
ز تاجیک و پشتون تا اوزبیک شیران ماست
زکرالله خلیلی
دلی من پیش یکی اسیرو اما او خبر ندارد
در عجبم محبت من که بر دل او اثر ندارد
اویس دروغ گفته است دل را راهیست بر دل
ز تنهای دلی من پیرشدو سوخت دلی او خبر ندارد
زکرالله خلیلی
هوری دلم غروب گشت و بازم دل گیرم اینحال
اندوه دلم بازلب ریز گشت و در گریه ام اینحال
پدیدارتو جانم این روزها دیگرگونم کرده است
ای هستی من در دو حیطه دیوانه ام کرده است
ذکرالله خلیل
گیرم یارت زیبا تر است همچو گنجشک دلبر است
همانندمن نه دور ازتو بلکه در خانه نزدیک تر است
مثل بلبل در باغچه شاید ز گلهای هلند زيبا تر است
آیا دلتنگ تر از من است آیا عشق من را از بر است
هرصبح نگاهت میکندآیاعشقت زمن عاشق تراست
بگذرت عمر گران میدانی عارضش زمن بالاتر است
نکند یا از نگاهی پول زر سروت جيبش پرتر است
ولی من آنم که درین زمانه زمجنون عاشق تر است
گرروخ بنمای لب وابکنی زفرهاد هم کوهکن تر است
شاید ساده ام اما درآزمون عشق او زمن کمتر است
زکرالله خلیل
این شکوفه ای حیات من چه زود گذراست
ایکاش که بماند شکوفه چه خوش گذر است
بگذاریارب من درین فصل که صلح وقراریست
امان از سالهای بعد تو همش جنگ و جدالیست
زيباست آنگاه که دل تو در دل او در دل قراریست
رهی توراجوییم زاینجاتا اونجا بکجا تا کجاهیست
خدایاعجل برمن نمی آیید که بینم آنکه رسولیست
درکاریست دیدارزمن برتو زتوبرمن یابرمن نگاهیست
ذکرالله خلیل