#دنده عقب با اتو ابزار
یومالحساب
نوشتۀ اکرم افلاطونی
دیماه یک هزار و سیصد و هفتاد و شش، ماه رمضان
سحر بود. مادر برای چندمین بار صدایم زد: «اکرم! اکرم!»
پلکهایم را بهسختی از هم جدا کردم. غلتی زدم و خمیازهای کشیدم. با خوابآلودگی و التماس گفتم:
ـ مامان، بذار چهار دقیقهام بخوابم! فقط چهار دقیقه!
ـ مینیبوس میرهها.
با این جملۀ مادر، خواب از سرم پرید و در رختخواب نشستم. قوسی به کمرم انداختم و دستها را روی سرشانه گذاشتم و به دو طرف کش دادم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. لامپ کم نوری روشن بود. برادرهای کوچکترم خواب بودند. مادر زیر پای بچهها سفرۀ سحری را پهن کرده و با پدر منتظر نشسته بود. لحاف را کنار زدم. از جا بلند شدم. دبۀ پلاستیکی را که تا نیمه آب داشت از کنار بخاری هیزمی برداشتم و از در بیرون رفتم. وارد ایوان شدم. درِ آن را باز کردم. زمین لباس سفیدی از برف به تن کرده بود. آسمان ابری و گرفته بود. رنگش به سرخی میزد. باد زوزه میکشید. صدای خروس، چند متر آن طرفتر، از لانهاش که زیر برفها مدفون شده بود، به گوش میرسید. مشتی آب به صورتم زدم. سوز سرما به گونههایم شلاق میکشید. سریع به اتاق برگشتم.
پتویی به خودم پیچیدم و کنار سفره نشستم. شانههایم را از سرما تکان دادم و دندانهایم را روی هم فشردم. گفتم: «وااای! چه برفی! چه سوزی هم داره! بابا به نظرت مینیبوس میره؟»
_ زودتر سحریتو بخور بریم، از این بدتراشو رفته!
این را گفت و به حیاط رفت تا برفهای پشت در را پارو کند.
مادر ظرفهای سحری را جمع کرد و گفت: «تا آماده نشدی، وضوتو بگیر، لباس بپوشی دیگه آستینت بالا نمیرهها!»
ـ ساعت سه و نیمه، مامان! برای نماز میرسم شهر، میرم خونه وضو میگیرم. الآن خیلی سردمه.
ـ چیزی لازم نداری ببری؟
ـ هفتۀ بعد که اومدم اگه هوا بهتر بود، میبرم. توی این برف خودمو بتونم ببرم شاهکار کردم!
لباس گرم پوشیدم وآماده شدم. مادرم را به اندازۀ یک هفتهای که نبودم بغل کردم و مهرش را در آغوش کشیدم. صورت متبسم و مهربان و دستهای پینه بستهاش را بوسیدم. به حیاط رفتم. پدر برفهای پشت در حیاط را با پارو به گوشهای پرت میکرد. در، از سرما به زمین چسبیده بود و باز نمیشد. پدر تا من را دید، گفت:
ـ اکرم جان، برو یک کتری آب جوش از مادرت بگیر و بیار.
برگشتم از مادر آب جوش گرفتم و به پدر دادم. روی در میریخت و آن را میکشید تا باز شود. نفسهایش با بخار آب جوش یکی شده بود و مثل دود سیگار به آسمان میرفت. زیر لب غرغر میکرد:
ـ تازه دیروز همه جای حیاط و کوچه رو پارو کرده بودم ببین چه خبره! خدا برکتتو بیشتر کنه!
در را محکم به سمت خودش کشید و باز کرد. کتری را به مادر دادم و خداحافظی کردیم.
خانۀ ما کمی دورتر از روستا بود. کوچهمان پهن بود و ارتفاع برف کمتر دیده میشد. وقتی وارد بافت اصلی روستا شدیم، برف جدید، روی برفهای یخ زده قبلی انباشته شده بود و کوچههای تنگ روستا را همسطح پشت بامهای کاهگلی کرده بود. بعضی از چراغهای برق خاموش بود.
باید از این سر روستا به آن سرش که ایستگاه مینیبوس بود، میرفتیم. روستا در سیاهیِ سپیدی به خواب رفته بود. صدای خرپ خرپ (خرچ خرچ) برف زیر پوتینهای پدر، صدای سکوت را میشکست. گاهی هم صدای خودش که میگفت:
ـ پاتو جای پای من بذار که برف توی کفشت نره، دخترم.
انگشتانم را «ها» میکردم و میگفتم:
ـ دارم همین کار رو میکنم، بابا جون.
راه ده دقیقهای را نیم ساعته طی کردیم و به ایستگاه رسیدیم.
چرخهای مینیبوس تا نیمه زیر برف بود. روی سقفش، دیگر نشانی از باربند نبود و جایش تاج سفیدی نشسته بود. تضاد سفیدی برف و رنگ آبی و قسمتهای زنگزدۀ خطهای پهلوی مینیبوس در بین رنگ کِرِم زمینهاش، زیباتر از همیشه جلوه میکرد. چند نفر، کنارش منتظر ایستاده بودند و بیدبید میلرزیدند. با خودم گفتم: «کاش در باز بود و داخل مینشستیم!»
مشهدی غلامعلی رو کرد به پدرم و گفت:
ـ شاطر، مگه مجبوری دخترت رو این موقع آوردی؟
ـ مجبورم! امتحان ریاضیه ترمشه. الآن نیاد، دیگه ماشینی نیست که باهاش بیاد. این همه بچهام زحمت کشیده، امتحانشو صفر بشه مشدی؟!
مشهدی غلامعلی دوباره پرسید:
ـ چندمه؟
ـ پیش دانشگاهی.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
بر تعداد مسافرها که همگی کارگرهای نانوایی بودند اضافه میشد.
با خوشحالی گفتم: «راننده داره از دور میآد!»
صورتش را از سرما پوشانده بود. او را از راه رفتن و پاهای پرانتزیاش شناختم. رسید و در را باز کرد. همه یکی یکی سوار شدند.
با کمک پدر من هم سوار شدم. داخل مینیبوس از بیرون سردتر و تاریکتر بود. یک گاز پیکنیکی کف ماشین و نزدیک راننده قرار داشت. پردهها و روکش صندلیها به جای آبینفتی، سیاه دیده میشد. روی صندلی نشستم. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد و لرزه بر اندامم انداخت.
پدرم پالتوی بلند و ضخیمش را درآورد و روی دوشم انداخت. کاپشنش را مرتب کرد و کنارم نشست.
راننده استارت زد. یک بار... دوبار... سه بار... روشن نشد.
رو به مسافرها کرد و گفت: «باتری از سرما عمل نمیکنه.»
همه گفتند غمت نباشه، پیاده میشیم هول میدیم.
چند نفر با بیل و پارو، برفهای جلوی چرخها را پاک میکردند و بقیه هولش میدادند.
چشمهایم را بسته بودم و زیر لب آیتالکرسی میخواندم.
در دل میگفتم: «خدا کنه روشن بشه و به امتحانم برسم! اگه روشن نشه، اگه نرسم، چه خاکی توی سرم بریزم؟!»
بیرون داد میزدند: «استارت بزن! استارت بزن!»
با صدای روشن شدن ماشین، بوی گلهای صلوات در ماشین پیچید. آنهایی که پیاده شده بودند، سوار شدند و مینیبوس حرکت کرد.
ساعت مچیام پنج و هشت دقیقه را نشان میداد.
مشهدی قربان داد زد: «پیکنیکی رو روشن کن! خیلی سرده!»
عمو ارسلان سرفه میکرد و مشهدی محمد پشت سر هم عطسه. عمو رشید هم آخرین پک سیگارش را قبل از اذان زد و بوی آن را در فضا پخش کرد.
بهجز من همۀ مسافرها مرد بودند. یک لحظه گفتم: «خوش به حال دوستام! الآن توی خواب نازن و من...» آهی کشیدم و پرده را کنار زدم. هوا گرگ و میش شده بود و زمین سفید پوش. یک ربعی بیشتر نرفته بودیم که ماشین شروع کرد به ریپ زدن و دوباره خاموش شد. زیر لب گفتم: «عجب روزی بشه امروز!» هر چه تلاش کردند و هول دادند، روشن نشد که نشد.
راننده از همه عذر خواهی کرد و گفت: «پیاده شین. ماشین اینجا میمونه. هرکس کار ضروری نداره، برگرده محل، هرکس هم که کارش ضروریه، باید پیاده بره شهر.»
کم کم آفتاب داشت طلوع میکرد. با چشمهایی نگران به پدر نگاه کردم.
گفت: «پیاده شو، هر طور شده میریم، دخترم.»
چند قدم به سمت شهر میرفتیم و بعد چند قدم به سمت روستا برمیگشتیم. مستأصل بودیم. نمیدانستیم چه کنیم؟!
عمو ارسلان گفت: «منم چک دارم باید بیام»
چند نفر دیگر هم کار ضروری داشتند. با هم راه افتادیم.
بقیه به روستا برگشتند. چادرم را توی کیفم گذاشتم. یقه پالتو را مرتب کردم. دکمههایش را بستم. صورت سفیدم را که مثل سیبِ سرخ شده بود، در آن فرو بردم و بوی پدر را یکجا بلعیدم. دستانم را در جیبش گذاشتم و افتان و خیزان به دنبالشان راه افتادم. برف، داخل کفشهایم پر شده و جورابهایم خیس شده بود. پاهایم از سرما ذُق ذق میکردند. قسمت زیرین کیف یکبندی و پارچهایام نیز خیس شده بود. هوا دیگر روشن شده بود. خورشید آبشار گیسوان طلاییاش را روی زمین جاری کرده بود. برف، زیر نور آفتاب مثل الماس میدرخشید. در دو طرف جاده فقط کوههای سفید پوش دیده میشد. مشهدی قربان که جلوتر از همه بود با صدای بلند گفت:
ـ داریم میرسیم.
گفتم: «عمو، پیاده چند ساعت میکشه؟»
ـ نمیدونم. زیاد نمونده.
دیگر توان و رمقی نداشتم. ساعتها بود توی برف و سرما راه میرفتم. با این که سحری خورده بودم، اما شکمم قاروقور میکرد و ضعف میرفت.
از دور با دیدن خانهها خوشحال شدم و داد زدم: «داریم میرسیم. شهر معلومه.»
امید که بیاید ناامیدی فراری میشود. جان گرفته بودم و تندتر از بقیه قدم برمیداشتم. به شهر رسیدیم.
از همشهریها خداحافظی کردیم، چون هم مسیر نبودیم. منتظر تاکسی ماندیم. در شهر برف کمتری باریده بود، اما رفتوآمد کم بود. گفتم: «اونموقع که ماشین نمیخوای، یکسره بوق میزنن، جلوی پات نگه میدارن، التماست میکنن اما الآن...» پدرم گفت:
ـ چارهای جز منتظر موندن نداریم.
یک تاکسی آمد. پدر دست بلند کرد و گفت: «آقا، دربست؟»
راننده با لهجه قزوینی گفت:
ـ کوجا مِریتان؟
ـ خیابون ولیعصر! پیش دانشگاهیِ اقمشه!
ـ نَمِرَم. مسیرِم نیست.
ـ خواهش میکنم داداش، دخترم امتحان داره و دیرش شده.
ـ بیایتان بالا. بشِتان بگما مسافرم بخورد سوار مٌکُنَم، عیبی ندارد کی؟
ـ چه کنیم؟! فعلاً دستمون زیر سنگ شماست، فقط تا میتونی بتاز که دیرمون شده، داداش.
ـ زمین سُر است، نمِشد گازید.
مسافت کمی طولانی بود، اما مسافری سوار نشد.
نه راننده و نه پدرم تا سر کوچۀ مدرسه حرفی با هم نزدند. کرایهاش را دادیم و پیاده شدیم. سمت مدرسه حرکت کردیم. انگار کوچه کش آمده بود، هر چه میرفتیم ادامه داشت و نمیرسیدیم. نگاهی به ساعتم انداختم. روی پنج و نیم خوابیده بود. زمین سُر داشت، نمیتوانستیم تندتند راه برویم، سلانهسلانه میرفتیم. دیوارهای مدرسه دیده شد. ده قدمی بیشتر نمانده بود. ده، نه، هشت، هفت و...سه، دو، یک.
نفسم از سرما بند آمده بود. ضعف همۀ وجودم را گرفته بود. دلم درد میکرد. گلویم خشک شده بود. دستم را روی شکمم گذاشته بودم و دنبال پدرم سرفه کنان وارد شدم. دفتر مدرسه روبهروی درحیاط بود و معاون دم در ایستاده بود.
مدرسه خلوت بود. خبری از امتحان نبود. نگاه نگرانم را سمت ساعت دیواری دفتر مدرسه انداختم.
روی دستم کوبیدم، لب گزیدم و گفتم:
ـ وای! ساعت ده و نیمه! امتحان تموم شده!
خانم معاون من را که دید به سمتم آمد و گفت: «بهبه! شاگرد زرنگ ما رو ببین! الآن چه وقت اومدنه؟! آفرین به این وقت شناسیت! آفرین! هیچ معلومه کجایی؟! ما رو ببین رو دیوار کیا داریم یادگاری مینویسیم!»
پدرم با عصبانیت گفت: «از سر و وضعمون معلوم نیست کجا بودیم؟! سرتا پای بچهام خیسه. خب معلومه، توی برف گیر کرده بودیم.»
خانم معاون با تعجب پرسید: «مگه ازخونهتون تا اینجا چقدر راهه؟! تازه برف زیادی هم نیومده!»
دستم رو بالا بردم و گفتم: «خانم اجازه؟ من از دهات میام.»
ـ افلاطونی! توی پروندهات که آدرستون بالاشهره.
ـ خانم، موقع ثبت نام آدرس خونۀ فامیلامونو دادیم، آخه آدرس روستا که سر راست نیست!
ـ متأسفانه امتحان تموم شده، بریم دفتر ببینیم خانم مدیر چی میگه؟!
با پدرم پیش خانم قریشی، مدیر مدرسه، رفتیم. هرچه التماس کردیم مدیر قبول نکرد که امتحان بدهم، گفت: «اداره چنین اجازهای به ما نمیده.»
ظرف بلور بغضم شکست و اشکهای گرمم از ناودان چشمهایم چکه کردند روی صورت سرخ و سردم. سُر خوردند و تا چانه صف کشیدند. خانم قریشی که تا آن لحظه مثل سنگ به جایش چسبیده بود، بلند شد و سمتم آمد. دستی روی سرم کشید و گفت: «نگران نباش، اسفند ماه امتحان جبرانی داریم.»
پدرم عصبانی شده بود و خون خونش را میخورد. ترسیدم حرفی بزند و بیاحترامی پیش بیاید، دستم را به حالت خواهش روی صورتم کشیدم، دید و سکوت کرد. با ناامیدی از مدرسه بیرون آمدیم. برایم سخت بود که بگویند شاگرد اول مدرسه، مردود شده است، اما خراب شدن اتوبوس و به موقع نرسیدن به امتحان، به من یاد داد که گاهی از قله به دره پرت شدن را نیز ممکن است انسان تجربه کند. آنقدر افکارم پریشان بود و پرندۀ خیالم به در و دیوار قفس ذهنم میخورد که اصلاً متوجه نشدم کی ماشین گرفتیم و به خانۀ خواهرم رفتیم، کی لباسهای خیسمان را عوض کردیم و کی روزه را شکستیم! پایان آن روز در دفترچۀ خاطراتم نوشتم: «روز مردودی از روزه و ریاضی.»
پایان
اکرم افلاطونی
۱۴۰۴/۰۸/۱۱
اکرم افلاطونی