دست مادربزرگمو گرفتم به نقاشی های روی دستش نگاه میکردم که روزگار با دقت و حوصله زیاد با قلموی خیلی باریک رو دستش خطهای ریزی انداخته بود . وقتی که لب حوض فیروزه ای تو سرمای زمستون ظرف می شست روزگار دست به قلم بود وقتی که مواد کتلت روبرای بیست نفر دختر و پسر نوه و نتیجه ورز میداد روزگار دست به قلم بود وقتی که کودکانش رو برای اولین بار در آغوش میگرفت روزگاردست به قلم بود وقتی صورت پدربزرگ رو نوازش میکرد روزگار دست به قلم بود وقتی حلوا میپخت برای مراسم دفن پدرش روزگار دست بهقلم بود . نگاهمو از دستاش برداشتم و به صورت مثل ماهش نگاه کردم روزگار صورتش رو هم به زیبایی نقاشی کرده بود نقاشی هایکنار چشم روشنش نشانی از خنده ها و گریه های توی زندگیش بود نقاشی های کنار لبش سکوت روزهای سخت رو نشون میداد . روزگار همیشه دست به قلمه و تک تک لحظه های غم و شادی رو نقاشی میکنه روی دستامون روی صورتمون و از همه مهمتر روی لوحسفید روحمون