راستش خیلی وقت ها دلم میخواهد که چیزی بنویسم، ولی از آنجایی که باید اولش مقدمهچینی کنم، بیخیالش میشوم، چون از مقدمه نویسی بدم می اید. مثلا همین چند جمله ای که الان خواندید مقدمه بود و من از روی اجبار نوشتمشان. اگر به خودم بود، یک کلمه میگفتم "از مقدمه ها بدم می آید" و میرفتم پی کارم. از پیش گفتار و سخن نویسنده و سخن مترجم و اینهایی که اول کتابها می آورند هم زود خسته میشوم. هر وقت که متنهایی از این قبیل را میخوانم، کله ام داغ میشود. من هم فرصت را غنیمت میشمارم و تا سَرم گرم است، دو تا تخم مرغ را میشکنم و با کمی روغن، توی ماهیتابه میریزم و میگذارم روی سرم تا بپزند. بعد هم نوش جان میکنم.