چند دقیقه پیش گوشی رو برداشتم تا گروه خانوادهی واتساپ رو چک کنم. بعد از خواهش و تمنا از فیلترشکن، بالاخره پیام های گروه بالا اومد و یهو دیدم که ای دل غافل، امروز تولد خواهرم بوده و من پاک فراموش کردم. تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت. همیشه حتی قبل از اینکه تیر بیاد من ناخودآگاه یادم میبود که چند روز دیگه تولد ریحانه است و هزار بار توی ذهنم می چرخید. ولی امسال هیچ کدوم از این اتفاقها نیفتاد. با اینکه دو سه بار دیدم که امروز پنجم تیره و حتی دیشب که یه لحظه شبکهی خبر رو آوردم مجری گفت که فردا پنجم تیره و فلان و بهمان، ولی هیچ کدوم باعث نشد که من یادم بیاد امروز چه روزیه. حس میکنم این موضوع پشت ابرها و غبارهای ذهنیام گم و گور شده بود، یعنی اینقدر گرد و خاک جلوی چشمم رو گرفته که تولد ریحانه هم فراموش میکنم؟
حداقل الان میتونم بگم اونایی که به این درد دچار ان رو درک میکنم. یعنی توی ذهن و زندگی اونا چه خبره که به این درجه میرسن؟ نه نه...دلم نمیخواد بدونم. البته به کسایی که کلا حافظه اشون توی این موارد شوته کاری ندارم، منظورم اوناییه که همیشه از روز قبل تولد طرف، آمادهان که ۱۲ شب بشه و خودشون رو پرتاب کنن توی پی ویاش و بهش تبریک بگن. خلاصه که چه میکنه این زندگی. بزرگسالی شوخی بیمزهای بود، کاش دیگه تکرار نشه.