خیلی وقتها حرف برای گفتن دارم، اما کلمه نه. یعنی میفهمم و حس میکنم که انبوهی از احساسات درهم تنیده پشت گلویم مانده، اما کلمات مناسب برای ابراز و ساماندهی شان را ندارم. این احساسات و عواطف همینطور سر دلم میمانند و هیچ وقت بیرون نمیآیند. میروند و جایی در گوشه بدنم پیدا میکنند. یکی در دستانم خانه میکند و در آنجا بدون هماهنگی با نهادهای نظارتی، رقص و پارتی راه میاندازد. یا آن یکی میرود در معدهام و جایی برای بقیه نمیگذارد. برخی شأن پر رو تر از این حرفها هستند، میروند آن بالا بالاها، مثلا توی چشم. و از آنجایی که برکات خاص خودشان را دارند، به محض ورودشان هوای صورتم بارانی میشود، الحمدالله.