آلاله
آلاله
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

آش رشته


داشتم جعفری و گشنیز و پیازچه رو خرد میکردم روی تخته. هی دسته شون میکردم و با کارد خوردش میکردم و از صدای سبزی خورد شده خوشم میومد. قرچ قرچ. یاد تخته چوبی مامان بزرگ میفتادم و دستهای پر از سبزیش و سنگش برای درست کردن دلال . همون موقع بود که احمد زنگ زد. صدای زنگ موبایلم میومد و من داشتم اخرین گشنیز و جعفری ها رو از دستم جدا میکردم که برم موبایل رو بردارم. میخواستم برمیگرده آش اماده باشه. موبایل رو برداشتم. احمد بود. میگفت سیاوش نیومده خونه؟ بهش گفتم مگه شما با هم نرفته بودین؟ میگه چرا ولی بوران شده و سیاوش رو گم کرده و میخواست ببینه رسیده خونه یا نه. نگاهم افتاد به افرا که داشت فیلش رو میکشید روی سبزیها .... سبزیها ریز ریز داشتن پخش و پلا میشدن .... پاهاش رو گذاشت روی سبزیها ... احمد پای تلفن میگفت .... هستی؟ چرا جواب نمیدی.... افرا با سبزیهای چسبیده به کف پا و لباسش میاد سمتم. مامان . کیه ؟ باباست؟

میشینم. نفسم رو با صدا میدم بیرون. میگم چرا هستم .... احمد میگه: نگران نباش. تیم امداد رفته دنبال کوهنوردهایی که هنوز برنگشتن. تا چند ساعت دیگه حتما پیداش میکنن. افرا میگه : مامان اگه باباست میخوام باهاش حرف بزنم .... دستم رو میگیرم به چارچوب در.نه عمو احمده... بابا نیست.... قطع میکنم.

میرم تو آشپزخونه .... دونه دونه سبزیها رو از روی کانتر بر میدارم. میشینم روی زمین و رد پای افرا رو تا اتاقش دنبال میکنم. رد سبزیها از اشپزخونه تا اتاق کشیده شده. افرا نگاهم میکنه تعجب میکنه بهش چیزی نمیگم و میگه مامان الان جمعش میکنم تا بابا بیاد قول میدم تمیز باشه.... نگاهش میکنم . میدوه و فیلش رو میندازه روی مبل و میاد با دستهای کوچیکش سبزیها رو جمع کنه. ساکتم فقط نگاه میکنم انگار یه مایع غلیظی تمام اطرافم رو پر کرده و همه چی روی دور آهسته است. حرکت دست افرا و جمع کردن سبزی ها... اش – آهان میخواستم اش بپزم. پس اینجا چرا نشستم؟ دوباره تلفنم زنگ میزنه احمده. احمد .... میگم مگه با هم نبودین .... چرا با هم نیستین .... میگه هستی فعلا صبور باش . من مطمینم حالش خوبه و پیدا میشه....

میگم میدونی داشتم سبزی خورد میکردم عجیب نیست افرا هم داشت با فیلش بازی میکرد. احمد... سکوت.... هستی لطفا به خودت مسلط باش. گفتم دارم آش می پزم با هم بیاین ..... منتظرتونم .....

پا میشم. دست و روم رو میشورم و رشته ها رو از توی کابینت در میارم. اش رشته بهتره که افرا هم دوست داره. پیاز ها رو رنده میکنم . میریزم توی روغن . سیاوش میگفت اش رشته با پیاز داغ و سیر داغ یه چیزدیگه است.

افرا اومده دامنمم رو میگیره میگه مامان چرا هر چی صدات میکنم نمیشنوی..... چرا چشمهات قرمزه.... میگم خوبم مامان به خاطر پیازهاست...... میگه مامان سیاوش اش رشته بعد کوه خیلی دوست داره....

میگم اره مامان جان. میاد میخوره. میگه اخ جون با هم میخوریم. نگاش میکنم چشمهای سیاوش بهم خیره شده.

ساعت شده ۱۰ و من در تاریکی نشستم . افرا از خستگی خوابش برده و اش من روی گاز منتظره. احمد دوبار دیگه زنگ زده و گفته هیچ خبری نیست فعلا. من درسکوت توی تاریکی نشستم و به این فکر میکنم روز اولی که دیدمش چه شکلی بود. هر چی بهش فکر میکنم قیافه این اواخرش با ریش میاد توی ذهنم. به این فکر میکنم یعنی همینطوریه به همین راحتی یه روزی که داشتی سبزی خورد میکردی میان میگن سیاوش توی کوهها گم شده. من نشستم توی تاریکی . زنگ در رو میزنن. احمده . تنهاست. در رو باز میکنم. میاد تو. میگم تنهایی؟ پاهام سست میشن روی زمین. دستش رومیندازه زیربغلم بلندم میکنه. میگه هنوز پیداش نکردن. تاریک شده شرایط جوی هم خوب نیست عملیات جستجو رو متوقف کردن تا فردا. میپرسه افرا کجاست ؟ چیزی میدونه ؟ میگم نه . میگه من دلم روشنه پیدا میشه سالمه. میگم تو اون بوران چطوری از هم جدا شدین چرا تو برگشتی اون برنگشت؟

میگه بوران شد مه بود چند قدمی فقط جلو بود ولی خوب هم رو نمیدیدیم . من زمین خوردم و بلند که شدم دیگه ندیدیمش هر چی صداش کردم جوابم رو نداد. من هم خیلی شانسی چند متر جلوتر به دو تا کوهنورد دیگه برخوردم که بهم گفتن باید سریع برگردیم. من هم گفتم دوستم رو پیدا نمیکنم و اونا گفتن الان اصلا نباید درنگ کرد. اینجا که رسید سرش رو انداخت پایین . میدونم الان میخوای بگی چرا نموندی چرا پیداش نکردی.... ولی هستی کوه که شوخی نیست....نگاش نمیکنم . میرم تو اتاق. دراز میکشم روی تخت . به عکس عروسیمون نگاه میکنم. میگم یعنی به همین مسخرگی .... یه روز صبح میری بیرون و دیگه پیدات نمیکنن و من اش رشته پخته باشم برات . همیشه میگفتی همیشه زودتر از اون چیزی که فکر میکنی اتفاق میفته ......

یکی میزنه به در... اهان احمد احمد اینجاست... میگه من امشب پیشتون میمونم. میشه از این اش رشته بخورم از صبخ چیزی نخوردم . میگم اره ... اره ..... فقط صبح افرا تو رو بدون سیاوش اینجا ببینه باید چه جوابی بهش بدم ..... میشینه تو چارچوب در دستهاش رو میبره توی موهای جوگندمیش .... صبح قبل طلوع میرم با تیم امداد میریم بالا ..... صبح .صبح از امروز صبح تا فردا صبح..... زندگی اینطوری از لای انگشتهای دستم لیز میخوره بیرون . سعی میکنم ذهنم رو جمع کنم ... میخوام ببینم صبح چی پوشیده بود؟ چی کار کرده بود؟ ... من سرم رو توی بالشت فرو کرده بودم و غر می زدم اه چقدر سروصدا میکنی . الان افرا رو هم بیدار میکنی... اون هم مثل همیشه بهم گفت اسوه اخلاق صبحگاهی... خوب بابا رفتم. رفتم ..... اخرین لحظه که داشت میرفت گفت خداحافظ .... من هم گفتم اوهوممممم

یعنی پیداش میکنن صبح ؟؟؟ خوب پیداشم بکنن کی تو این سرما و هوا دووم میاره ... یعنی میارنش با ریشهایی که لا به لاش برف یخ زده .....نفسم بالا نمیاد....پا میشم پنجره رو باز میکنم نفس میکشم .... اشکهام سرازیر میشن و هق هقم بلند میشه که احمد میاد ..... افرا بیدار میشه ... هستی .... به خودت مسلط باش.....

این هم که همین جمله رو یاد گرفته لعنتی .....

افرا میاد بالای سرم صبح ... مامان .... مامان.... چقدر میخوابی؟ پس بابا کو ؟

بیدار میشم میبینم ساعت ۱۰صبحه تلفن خونه زنگ میخوره ... مامانه ..... هستی سیاوش اومده ؟ الان اخبار گفت دیروز بهمن اومده و هوای توچال بد بوده و چند تا کوهنورد برنگشتن.... من : سکوت هستی هستی چرا حرف نمیزنی....

مامان جان سیاوش برنگشته ....برمیگرده ولی....

مامان: دارم میام اونجا

افرا: مامان یعنی چی بابا برنگشته ؟ شبها نمیموند کوه.... بهم گفت میاد با هم شب بازی میکنیم.....

گفتم : برمیگرده

مامان جان برمیگرده ولی تو باور نکن.........


کوهسیاوشآش رشتهافرازندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید