هر شیش ماه یکبار یادشون میفته سم پاشی کنن. همش توی گروه همسایه ها بحث و جدله ولی فقط روی این یه موضوع با هم توافق دارن. مورچه ها. احتمالا هر روز با خودشون میگن چرا باید جمعیت مورچه ها زیاد بشه و جمعیت ما هر روز کمتر. موضوع مورچه که پیش میاد. هم عقیده ان. بحث مورد علاقه شون انواع مورچه است. یکی میگه اینا از نوع زردش هستن. داخل مصالح ساختمانی میان توی خونه ها. گوشتخوارن. اون یکی میگه امروز دوتاشون رو دیدم توی آشپزخونه. در مورد انواع سمهای کارساز حرف میزنن. قرار میذارن پنجشنبه دخل همشون رو در بیارن. یکی میگه با سم پاش قرارداد سالیانه ببندیم و اون یکی میگه هزینه اضافه واسه ساختمون ایجاد نکنیم. خودمون میتونیم یه دستگاه سمپاشی بخریم بدیم سعید دخل همشون رو در میاره. اون یکی میگه من نمیدونم سمپاش ویروس داره یا نه. سم روتهیه کنین و در اختیار واحدها بذارین خودمون بلدیم دخل همشون رو میاریم. جالبه همش داریم دخل یکی رو در میاریم. راستی این لغت از کجا اومده دخل در اوردن. درست میگم باید یه سر به دهخدا بزنم. کاش یه جرمی هم بود اقدام علیه امنیت ملی مورچه ها. شماره اطلاعاتی هم میذاشتن ۲۱۳. موبایل رو میذارم روی کانتر و به خط ایجاد شده توسط مورچه ها از ظرف بیسکوییت نگاه میکنم که کشیده شده زیر کابینت. خیلی منظم و مرتب دارن اندازه شکمشون بر میدارن و دست به دست میدن. کله ام رو نزدیکشون میکنم و به این فکر میکنم اگر من رو میشنیدن . شنیدین میگن مورچه ها انقدر صداشون بلنده که فرکانسهای صداشون رو گوش انسانها نمیگیره. در گوش اولی داد میزنم براتون نقشه کشیدن. همون موقع از لابی زنگ میزنن بالا که فردا ۵ شنبه است. سمپاشی داریم. واحدها گفتن مورچه ها زیاد شدن. توی دلم میگم لامصبا چه در این موارد به اجماع هم میرسن زود. شروع میکنم غذا درست کردن فیله مرغ رو میندازم توی روغن و منتظرم بپزه. دوباره بهم زنگ میزنن از پایین . این دفعه مدیر ساختمونه. چرا شما در سمپاشی شرکت نمیکنین؟ شما باعث میشین مورچه ها از این ساختمون نرن. من: خوب چه اشکالی داره بمونن. ادامه نمیده. توی دلش احتمالا داره میگه اخه کی از دست این خل توی این ساختمون که همش فاز مخالفه راحت میشیم. بدون خداحافظی قطع میکنه. میرم تو اشپزخونه میبینم فیله مرغم داره باشکوه روی دست مورچه ها تشییع میشه. کله ام رو نزدیک میکنم. صدای لاله الا اله هم میاد.
بی خیال فیله مرغ میشم ولی باهاشون اتمام حجب میکنم. هر چی میخواین بخورین بخورین. غذای من ولی دیگه جز خط قرمزهاست. میشینم روی کاناپه تلویزیون رو روشن میکنم. داره فرندز میده. اون صحنه شه که جویی داره داد میزنه به اون دختره میگه جویی دازنت شر فود///// نگاه میکنم به مورچه ها که هی میخوان فیله مرغ رو به زور فرو کنن توی سوراخ لونه شون و نمیره!! بهشون میکم ببینین جویی هم غذاش رو تقسیم نمیکنه. حواستون باشه ها......
خوابم میبره جلوی تلویزیون. یه دفعه با احساس اینکه یه جونوری داره روی پوستم راه میره از خواب میپرم. دستم رو میبرم به سمت محل رژه جونور لامذهب حالا یا لامصب. که فکر کنم اولی درست تره ولی دومی کیفش بیشتره. محکم میزنم توی کله نداشتش. دستم رو باز میکنم. چهارتا مورچه له شده کف دستمن.
یه نگاهی میکنم به تعداد باقیمونده. یه تکونی به خودم میدم و داد میزنم سرشون یعنی من هم باید با سم بکشمتون!! جدا با سم کشته بشن با کلاس تر از این نیست که من بزنم توی سرشون. یا لای دستهام لهشون کنم!!
میخوابم. صبح ساعت ۷ زنگ میزنن. لابی من: ما زنگ زدیم که شاید تصمیمتون عوض شده. میتونیم سم رو بدیم به خودتون ها... میگم یه بار گفتم نه . یعنی نه. ایفون رو میکوبم سرجاش. یه نگاهی به صفشون وسط آشپزخونه میکنم . ۱/۴ فیله رو تونستن با پشتکار تیکه کنن و ببرن توی لونه شون.
میرم سرجام میخوابم. لحاف رو میکشم روی سرم که خواب مورچه ببینم. این جماعت منظم و دقیق و با پشتکار. فکر کنم از همین پشتکارشون خوشم اومده. چیزایی که خودم ندارم. کلا لذت میبرم از این جماعت. از کار تیمیشون.
بوی سم میپیچه. کله سحر با این پشتکار........