چند وقتی است که در اوج اینکه از خود متنفرم از چندین وجه خودم راضی هستم و فکر میکنم بعد از سالها معنای بلوغ فکری را فهمیدم ام(البته به او کامل نرسیده ام )
دلیل اصلی این احساس فرهاد است،موجودی که آنقدر دوستش دارم که نمیتوانم وصف کنم

این شما و این هم فرهاد:
قورباغه جانوران محبوب من است حالا شاید از خودتان بپرسید یک قورباغه چگونه احساسات تورا اینگونه کرده است که باید در جواب بگویم ترکیب فرهاد در کنار کتاب زن های کوچک و بی سروسامانی اتاقم و زدن سمفونی های بهتوون با پیانو است که باعث شدند احساسات من مانند یک کوه آتشفشان فوران کنند و درون خودم حس شادی احساس کنم.
البته شایان ذکر است که همچنان از خودم متنفرم
من فکر میکنم بلوغ فکری را در این میدیدم که شخص،دیگر مانند گذشته حرص نخورد،با هرکسی بحث نکند،در خشم گریه اش نگیرد، عادات خودش رو بشناسد و برای بهبود عادات بد سعی کند!
اکثر این صفات را پیدا کردم اما به جزو یک مورد،بنده انسانی دیکتاتور هستم که دیگر این وضعیت مرا خسته کرده است الگوی ۱۳ ۱۴ سالگی و فکر میکنم الگو ی حال حاضرم هیتلر می باشد😂😭 ولی مشکل اینجاست که با اینکه گناهان هیتلر را قبول دارم اما مشکلی با اون ندارم (میدونم احمق هستم) ولی خب بپذیرید که سه سال است دارم راجب جنگ جهانی دوم میخوانم و طبیعی است که به این حال بیافتم
از بحث دور نشویم فکر میکنم مورد بعدی که باعث شده است با خود حال کنم (از خود متنفرم) ویرگول است ، بحث های جذابی که در کامنت ها رقم میخورد یا زندگی و روزمه ی دوستان ویرگولی کلی چیز به من اضافه کرده است.
و نکته ی بعدی فکر میکنم یاد گرفتن این است که اگر کسی باعث آزار روانت میشود رابطه ات را با او کاهش بده
