ویرگول
ورودثبت نام
Emily
Emily
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شروع داستانی دردناک...


هوا گرم بود گرما را با تک تک سلول های بدنم درک میکردم کردستان هم گرم بود

بابام تونست مرخصی بگیره که بعد عمری بریم مسافرت اونم جایی که اگه الان بودم شاید دوباره هم میرفتم چند وقت قرار بود بمونیم برای همین تصمیم گرفتم برم کلاس موسیقی


همه چیز نرمال بود..توی کلاس توی خیابون بین مردم

همه چیز نرمال بود

نمیدونم چرا من؟ نمیدونم چرا تصمیم گرفتن با من اون کارو کنن


داداشم اومده بود دونبالم و داشتیم رد میشدیم

تا نور طلایی خورشید با نور قرمز ابی گشت عوض شد

و شروع کردن سر من داد زدن

بابای من اونطوری سرم داد نزده بود داداشم نمیدونست باید چیکار کنه

تو فکر این بود که چی بگه که دید دارن با باتوم میزننم

و تنها چیزی که گفت این بود که ما غریبیم

ولی تاثیر گذار نبود و منو انداختن تو ون سرم خورد تو اهن ماشین و بدون مهلت ندادن که سرم رو درست کنم

و همونو کشیدن درد داشت ولی دردش برایم مهم نبود

داشتم به این فکر میکردن من چندمین نفری هم که به این سرنوشت دچار شدم

نفهمیدم کی رسیدیم من فقط ۲۰ سالم بود

و پا گذاشتم تو دادگاهی که هیچ نقشی واسه رفتن توش نداشتم

شال سرم بود و یه مانتو ی بلند

درد سرم چند برابر شده بود

رفتم تو دادگاه و شروع کردن به حرف زدن و شروعش با گفتن اسم محسا امینی بود و یکسری نسبت بهم دادن

حالم بد بود بلند شدم و شروع به راه کردن کردم درد سرم نیوفتاده بود حالم بد بود تو ذهنم داشتم برنامه میریختم که رفتم کردستان سوغاتی و چه شکلی بدم بهشون

تا چراغ ها بالا سرم چرخیدن و تا به هوش اومدم کلی باند پیش بودم و کلی سوزن شده بودم

مست خواب بودم ولی یادمه کمترین رسیدگی ها بهم میشد یادمه بابام دعوا میکرد و مامانم سر اینکه تو اخبار میگفت سرطان داشتم گریه میکرد

من بدنم سالم بود ولی میگفتن سرطان داشتم

تا بخودم اومدم دیدم چه قدر حسرت داشتم چقدر ارزو داشتم ؤ توی فکر کردن چشم هام بسته شد

و داستانی شروع کرد هیچ کس مرا نپذیرفت

هیچ کس نگفت چگونه مردم

مادرم محبور شد دروغ بگوید

پدرم رو گرفتن

ولی با تمام درد هایی که کشیدم دوباره به تهران میرفتم تا خستگی مردم را ازاد و اعصبانیتشان را ازاد کنم

خیلی ها رفتن

ولی امید ما به تک تک شماست ما همه اینجاییم دخترا ها و پسرها دارن به تو نگاه میکنن که چقدر امید داری؟

من مهسا ی غریب بودم.

و از پیش نیکا و پیروز حرف میزنم

ژن_ژینا_ازادی
ژن_ژینا_ازادی





شروعمحساازادیزن زندگی ازادیژن ژیان ازادی
یک نویسنده ی ناقابل که مینویسد از چیز هایی که می‌بیند،میشوند و می‌گوید:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید