درختان اسکلت هایی بلورآجین که با هر وزش باد مانند استخوان های پای من میلرزند،صدای شکمم غرّش شیری است که در پستو های این شهر ترس به دل گربه ها می اندازد،مردم به سوی لیمیزون اجماع کرده بودند ولی من که ترس این شهر بودم،در سایه،شاهد لبخند مسافر به مردم بودم،لبخندی که اورا بازیگری در تلویزیون رنگی و مرا هنرپیشه ای در سینمای ۱۹۷۱ میکرد
از درختان شهر تشنه تر،از گربه ها گشنه تر و مانند موش های فاضلاب زیاد بودیم،موش فاضلاب بهترین تشبیه برای ماست ما کثیف،زشت و خسته بودیم..
حال که فکر میکنم میبینم متوجه خیلی چیزها نمیشوم،چرا آن مرد مسافر سوار بر لیموزین و من سوار بر رویا هایم در ساختمان های خرابه به دنبال غذا هستم؟
البته احتمالا داشت یادم میرفت که اختلاف طبقاتی از قرون وسطا هم بوده است و چیزی نیست که بشود تغییرش داد،اما ما در خاورمیانه زندگی میکنیم و قرون وسطا مانند غذا برای مسیحی هاست!
