در خونه ی جدید،پارکی سر کوچه ی ما قرار دارد که همه افراد سگ هاشون رو به اونجا میارن.
و ماهم جزوی از اون ها هستیم.
تعدادی از افراد اونجا والیبال بازی میکنند و از اونجایی که اعتماد به نفس بازی کردن در جمع رو ندارم من روی سکو میشینم و بازی اونهارو تماشا میکنم.
اونجا یه زوج هستند که ما به جنس مذکرشون میگیم آقای راهنما.
حالا بریم سراغ خود داستان.
روی سکو نشسته بودم و مثل همیشه داشتم سعی میکردم وبلاگ مامانم رو و پیچ و تلگرام و همه ی جاهای مجازیش رو درست کنم،فکر میکنم قیافم خیلی عجیب شده بود چون آقای راهنما اومد پیشم و پرسید چیکار میکنی؟
و در جواب گفتم درحال درست کردن سایت وبلاگ و.. وقتی اسم ویرگول رو آوردم چشمام برق زد،ازم پرسید چی خوای بخونی؟ گفتم اگه خدا بخواد گرافیک
و نشست پیشم و با خنده گفت ما باید باهم صحبتی داشته باشیم.
همون طوری که داشت مینشست یه سیگار روشن کرد بهم گفت من جوون که بودم (حال حاضر ۲۷ سالشه) تو ویرگول مینوشتم اونجا با یه اکیپی آشنا شدم و دیدم عاشق گرافیکم هممون عاشق گرافیک بودیم شروع کردم درس خوندن اما خانواده بهم گفتن باید مهندس بشی این نقاشی های تورو عموی جانبازت هم میتونه بکشه اونجا بود که رفتم سراغ سیگار:)
گفت کارام به نسبت سنم خیلی خوب بود اما خب کی بود که استعداد یابی کنه.. منو فرستادن ریاضی و منم میپیچوندم میرفتم پیش رفیقام تو هنرستان باهم میرفتیم دیوارها رو رنگ میکردیم و از این جور خلاف های جوونی
گوشیش زنگ خورد قطعش کرد تا منو راهنمایی کنه ادامه داد:
وقتی بابام فهمید این کار رو میکنم تو خونه زندانیم کرد و بهم گفت تا سال کنکور باید بخونی و مهندس بشی
تا سال کنکور خوندم اما سال کنکور تصمیم گرفتم با بابام حرف بزنم قانعش کردم کنکور هنر هم بدم
سر کنکور ریاضی درس خونده بودم اما واسه هنر هیچیییییی نخونده بودم اونم فکر نمیکرد گو/هی بشم(خندید)
روز کنکور هنر با یه مداد رفتم سر جلسه و پاسخ نامه رو تحویل دادم داشتم میرفتم بیرون که فهمیدم کنکور عملی هم داره پس با یک مداد کنکور عملی هم دادم
جواب ها اومد و شده بودم نفر ۱۴ کنکور هنر به بابام گفتم یدونه خوابوند توی گوشم و بهم گفت معتاد نیستی که بری هنرمند بشی:)
و منو بزور دانشگاه برای رشته ی مهندسی عمران نوشت:)
و آخر یه جمله بهم گفت: میخوام یه سال دیگه بیای پیشم و بهم شیرینی بدی و بگی من گرافیک قبول شدم و دارم توش درس میخونم:)