هميشه زمانی كه كاري را انجام ميدادم، برنامه و تدارک مورد نیاز را فراهم آورده و مشغول انجام آن ميشدم. حتی گاهي زودتر از زماني كه مقرر بود، کار را تمام میکردم. تنها چيزي كه مدتها همراه من بود، تلاش خارج از برنامه برای انجام کامل آن با صرف انرژی و زمان بر روی جزئياتي بود که در بیشتر موارد به چشم هم نميآمد. جزئياتي كه در لحظه برای آنها وسواس زيادي به خرج داده بودم اما به همان نسبت، نتیجهی مورد نظر خودم به دست نمیآمد.
بيشتر اوقات، آن چه تصور ميكنيم با واقعيت فرايند انجام يك كار هماهنگی ندارد. فكر کردن زياد به نحوهي انجام یک كار كه دست بر قضا تجربهي جديدي هم برایمان باشد، طاقت فرسا و خستهكننده خواهد بود. به قول كريس گيلبو تبحر خاصي در پيچيده كردن مسائل ساده داريم. اين ماجرا مدتها گوشهي ذهنم بود كه چرا با وجود انرژي زيادي كه برای کارهایم صرف میکنم، همان نتیجهای که ابتدا در ذهنم داشتم، بدست نمیآمد. مسألهی من بود که چرا خستگي از تنم بيرون نميرود و ساعتها كاري را که به نظرم کامل و شایسته بود، انجام ميدهم، نتیجهی لازم را نمیگیرم و جزئیات کارم تأثير چنداني بر نتیجه ندارد؟ چرا بیش از آنکه دست به کارِ انجام آن شوم در ذهنم برنامهی انجامش را چندین بار تغییر میدهم؟ و بیشتر از تجربهی عینی انجام یک کار، به شکل انتزاعی با آن برخورد میکنم و از برنامههای ذهنیام رضایت خاطر ندارم؟
پاسخ پرسشهای بالا اینست که به رویکرد کاملگرایی در خود پی بردم و متوجه شدم كاملگرا هستم. من دوست دارم بهترين شرايط، كار و نتيجه برایم فراهم باشد. از زمانی که به این وضعیت-که به شکل تدریجی در من رشد کرده-پی بردهام، در حال تمرینِ زدن تلنگر به خود در میان كارهای مختلفم هستم. درست مانند سوزني كه به دستم بزنم تا حواسم به گرایش درونیام باشد. سعی میکنم انرژي متناسب با هر کار را به آن اختصاص دهم و به نظرم، بازخورد كاري بهتری دارم.
به نظرم، بهتر است اين تلنگر را به خود بزنيم كه قرار نيست خلقالساعه و آني در هر فرایند درسی، شغلی و غیره مهارت بالایی داشته باشیم. پس بهتر این است که يك فرايند آرام، درونی و آهسته و پیوسته در کار باشد تا بخشهای گوناگون کارمان-از برنامه تا عمل-انطباق بیشتری با یکدیگر داشته باشند. کاملگرایی درد مشترک بسیاری از ماست.