الف میم
الف میم
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تأملی در باب کهولت سن

بچه که بودم، به این روزام اینطوری فکر نمی‌کردم. شاید درسم رو خونده بودم و سرکار می‌رفتم. تو مراحل تشکیل خونواده بودم و به داشتم به اسم گذاری بچه‌ام فکر می‌کردم یا مراسمات عروسی. اما واقعیت اینه که ما متفاوت از افکار و خیالات‌مون زندگی می‌کنیم.

سیلی‌هایی که حقایق به صورت ترکه‌ای و نازک تخیلات‌مون می‌زنه، حتی رفتار اون‌ها رو هم عوض می‌کنه. تا جایی که این تخیل دیگه نایی برای حرکت و پرواز نداره و می‌شینه یه گوشه. بنظرم اونجاست که پیری شروع میشه. عموماً پیری رو با سفید شدن مو، ضعف جسمانی و قوه‌ی فیزیکی و شاید پختگی در تصمیم و حرف زدن می‌سنجن. اما اینا بنظرم ظاهر قضیه هستن. ماها وقتی پیر می‌شیم که دیگه آدم سابق نباشیم.

می‌دونیم زندگی زخمت‌تر از نوازش لطیف مادرانه‌ی روزهای کودکی و نوزادی‌مونه. درست وقتی که مادرمون تو اوج گریه‌هامون ما رو بغل و نوازش مون می‌کرد و قربون صدقه‌مون می‌رفت و حتی گاهی جایی از بدن‌مون که مورد هجوم همین زمختی زندگی می‌شد رو بوسه می‌زد، دیگه مهم نبود این زمختی نامرد، چطور می‌خواد حال‌مون رو بگیره. یه کهکشان مهربونی تو کوله‌مون داشتیم که به وقت یا حتی از سر ولخرجی هرجا که دست‌مون می‌رسید استفاده می‌کردیم. حالا که بزرگ شدیم اما وضعیت جور دیگه‌ایه.

نه اون بچه‌های کوچیک هستیم که به اون بوسه‌ی روی زمختی‌ها دلگرم باشیم و ازش بیشتر شدنش نترسیم، نه اینقدر قوی هستیم که جلوشون تاب بیاریم. اینجاست که کم‌کم اون رویاهایی که داشتیم، زمین‌گیر می‌شن. کم‌کم از نفس میفتن. اولش خیلی بالا نمی‌رن و پروازشون کم ارتفاع میشه. بعدش مسیر طولانی رو دیگه نمی‌تونن پرواز کنن. بعدشم که تو جهش اولیه برای پرواز گرفتار می‌شن.

دیگه رویایی نمی‌مونه. خاطراتی از همون پروازها مونده برامون که یادآور روزهای خوشی هستن. درس خوندن، سر کار رفتن، تشکیل خونواده، ازدواج شون، تاسیس کارخونه و شرکت خودمون، نوبل ادبی، پرفروش‌ترین کتاب طی ۵ سال متوالی و هزاران پرواز دیگه که فقط خاطراتی ازشون مونده برای این پرنده‌ی از پا افتاده.

بعد یه مدت حتی از فکر کردن به اینکه بخوای یادآوری‌شون کنی هم گریزون می‌شی. نفست بند میاد تا یادشون میفتی. جونی نمی‌مونه برات که بخوای به یادت بیاری. بعدش کم‌کم می‌شن خاری که تو گلوت گیر می‌کنن. بغضت رو نمی‌تونی قورت بدی. بالاخره با گریه، اشک و زحمت زیادی موفق می‌شی این اژدهای بی‌سر بغض و خار تو گلو رو شکست بدی و نفست کمی بالا میاد. ازینجا به بعد دیگه فقط خاطراتت هستن که دردآور میشن، زجرآور میشن. زورت هم بهشون نمی‌رسه. میشن یه همراه همیشگی تو زندگی که باید کنار بیای باهاشون، با بودن هر آن و هر لحظه‌شون. هر موقع که دلشون بخواد میان و لهت می‌کنن و میرن.

بنظرم این پیری‌ه. تخیلته که بهت امید میده. رویاهات هستن که جوونی‌ت رو به رخ همه می‌کشن. گیرم که مثل قبل قدرت بدنی نداشته باشی؛ وقتی رویا داری، می‌تونی هر روز تو خیالت به شهر جدیدی تو رویاها برسی یعنی جوونی.

حالا وقتی که به گذشته‌ی خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که یکسری از رویا پردازی‌ها هم دیگه دست نیافتنی شدن. الان دیگه به یکسری از چیزا نمی‌تونم فکر کنم. خسته‌تر از اونیم که اونقدر تو رویاهام پرواز کنم. خسته‌تر از اینکه شهر جدید کشف کنم، لذتشو ببرم و به همه نشون بدم که کجاها رفتم. سفرنامه‌نویسی این رویاها هم خودش لذتی داشته دوره‌ای، هنوزم ظاهراً داره امّا شوقی نیست، ذوقی نیست. حتی گاهی همین نیمچه خیال رو هم نمی‌خوام داشته باشم. اذیتم می‌کنه، خسته‌ترم می‌کنه.

القصه که دیگه شور و حال چندسال پیش رو ندارم. موهام هم کم‌کم داره سفید میشه. تقریباً بالای گوش‌هام چند تار مویی پیدا می‌شن که سفید شده باشن. حکایتم شده این که زنبور طفیلی شدم. در حوالی ۲۵ سالگی، این وضعیت رو خوب نمی‌دونم اما ته تهش خدا بزرگه :)

اینطور تموم کردن هم از وضعیت طفیلی شدنه شاید!

پیریخیال پردازیدل نوشت
کارشناسی‌م رو مهندسی نفت خوندم ولی ارشد رو اومدم تو علوم ظاهرا انسانی و دانشجوی ارشد اقتصاد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید