باز هم این فصل زرد، فصل خداحافظی زندگی، فصل زیبایی نابودی، فصل پایان هستی، فصل آغاز نیستی، فصل خزان...
پیک های خزان پیشاپیش خیل خیالانگیز باد از سویی یه سوی دیگر می روند، به فریاد و دشنه کار مرگ می کنند.
خزان از گیاهان به افکار تو می رسد.
هرآنچه از برگ و بار در این یک سال گرد آورده زرد و تباه می کند، دیگر هیچ در میان نیست، دیگر چون سلیمان درکفت جز باد هیچ نیست.
تو می مانی و تن برهنه افکارت در برابرت، تنهای تنها
تویی و او
بی هیچ پرده ای در میان
بی هیچ فاصله ای برای دیدن
بی هیچ دیواری برای نشنیدن
باقی مانده تفکر را قی می کنی
دامنت آلوده ست، حیران به اطراف می نگری
چیست این تن برهنه دامن آلوده؟
کجاست این دشت بی پایان؟
کیست این مات مانده بر هیچ؟
رگباری بر خاک اندیشه میزند
خاک را گل می کند، باتلاقی می سازد از این کویر آرام
پاهایت! پاهایت در گل مانده! به کجا می نگری؟
چه وسیع دشتی بود! چه بزرگ فرورفتگاهیست!
در این میانه حقیقت کجاست؟
بر جسم برهنه تفکر، بر دامن آلوده تو، درمیان گل هایی که حال لای انگشتانت را پر کرده...
و دروغ کجا؟
بر جسم برهنه تفکر، بر دامن آلوده تو، در میان گل هایی که حال لای انگشتانت را پر کرده، حقیقت را سخت در آغوش کشیده، چون دو همدم و یار قدیمی در کنار هم، هم آغوش و هم داستان...
سرگشته حقیقت و کذب و حیران در این تن برهنه ای، که حس میکنی در دریایی غوطه میخوری، ناگاه به خود می آیی،در همان باتلاق غوطه میخوری
گاهی به زیرت می برد، گاه به رو می آورد. گاهی میکشدت، گاه رها میکند. گاهی میخواهدت، گاه پس میزند.
دهان می گشایی تا فریادی از عمق جان بکشی
دهانت سراسر لبریز از لجن می شود
هیچ نمیتوانی بگویی
هیچ نمی توانی ببینی
تنها می دانی تنهایی، تنهای تنهای تنها، حتی تنها تر از تنها
نور بر چشمانت میزند
باتلاق کمی پَسَت زده
هرآنچه مانده بود را بازپس داده ای
کمی نفَس را مهلت است
باد پاییزی ست،
تمام ریه ها پر از خاک و خس می شود.
حتی راه نفس هم دیگر نیست.
باز تو را پایین می کشد
پایین و پایین تر
هچو جسم مرده درختان بر رود، تنِ برهنهِ دامن آلودهٔ تو غوطهور درمیان دریای اندیشهٔ باران خورده، که گرسنه است بر توی بی دفاع
و چشمان بی اشکِ مات مانده بر مه آلوده و گنگ افقی که در برابر تست و حس سرد و یخ زدهٔ تنهایی.
در این میانه حتی رویایی هم نمانده که فراموش کنی در کجا همچون اسیران غریب که حتی زبان زندانبان را هم نمی نفهمد پای در بند مانده ای.
به هرچه می رسد چنگ میزنی، به هر صدایی فریاد میزنی ولی نه! این اهریمن پلید تو را میخواهد، تورا می خواند، تو را رها نمی کند!
فصل خزان است، فصل زردِ سردِ سخت، فصل تباهی هر آنچه اندوخته ای، فصل سختی تنفس، فصل مرگ، فصل تنها، فصل زیبای ناآرام، فصل طوفان های پنهان، فصل رگبار های ناگاه
فصل زرد است، فصل خزان اندیشه، فصل مرگ تفکر، فصل پایان، فصل آشفته پر تلاطم
و در پس اوست زندگی
تو بمان
تنها تو