روزی خواهم رفت.
روزی از این در دل خواهم کند.
روزی خواهم رفت، ولی با کولهباری
کولهباری از درد، کولهباری از رنجهایی که متعلق به انسان است.
رنجهایی که هرکه، هرجا، هر لحظه این نام بر او باشد بر دوش داشتن آنها هم بر او واجب خواهد شد.
و البته کولهباری از رنجهایی که متعلق به هیچ انسانی نیست؛رنجهایی که فقط و فقط برای دل دیوانه من فراهم شده؛
رنجها و تجربههایی که مرا من میکند.
میکوشیم که بگریزیم از این رنج و دردها،
ولی صد حیف که از کوبیدن آب در هاون بسیار بیش از این فرار امیدوارانه ما میتوان انتظار ثمر داشت.
میدانم هیچگاه از این در نخوام رفت.
نیشخندم میزنی که ای کذاب! تو خود گفتی که روزی خواهی رفت.
و به خیالت که خواهم گفت آری! خواهم رفت ولی به جسم
و جانم آنجا خواهد ماند
گویم که خیر! نخواهم رفت هرگز!
اما کولهباری که وصفش را شنیدی با من خواهد بود.
راهی نخواهم رفت اما گویی تمام ریگهای تمام صحراها پاهای مرا بوسیدهاند.
جز به آستان سر به جایی نخواهم گذاشت اما گویی تمام چمنزارهای خنک در بهاران باری خواب آرام مرا به یاد دارند.
جز در میان اشک غوطه نخواهم خورد اما گویی تمام دریاها جستن من از دامشان را همچون داغی بر سینه خواهند داشت و سالها در ناکامی به چنگ آوردن من فریاد خواهند کرد و سر به ساحل خواهند کوفت.
و همه بخاطر توست و درکنار تو بودن که نه، سر بر آستان تو بودن.
انگار کن که تمام دنیا در همان دری جمع شده که من حلقهاش را به چنگ آوردهام و دور نخواهم شد.
مرا هر دم همان جا خواهی دید؛
اما تو چه دانی که من با تمام درد و رنجهایم، پا به پای همان دل دیوانه که بندم کرده به این درگاه، قدم به قدم تمام این عالم پر از درد را می پیمایم و از هر گلی بوی تو میشنوم و در هر رودی روی تو میبینم و در چشم سیاه هر آهویی، که چشم تو را ماند، بخت خود را متجلی خواهم یافت و به همان برگهایی که هر کدام دفتریست در نظر هشیاران، مستانه نگاه میکنم و جز نقش تو نمیبینم.
آری تو که بر ساحلی هیچگاه حال من غرقه در دریای اشک و خون را نخواهی یافت
و هیچگاه در بر من دیوانهی مستِ آواره باز نخواهی کرد،
اما من مسجد و میخانه و دیر و بازار و هرچه در فکرت تو آید همینجا یافتم.
میدانی! تمام آنچه مرا پابند این دار گذران و ناپایدار کرده و نگذاشته که پنبهِ تن حلاجی کنم و سرِ دار را بلند، همین حلقه در آستان تو بوده؛
گویی پیوستگی ضربههای این دل شیدا به اتصال به این حلقه نیازمند که هیچ، وابسته است.
چه شب ها که در خیال اینکه روزی این در بگشایی به آواز بلند خندیدهام، رقصیدهام و پای بر زمین کوبیده و دست بر آسمان کردهام و تو آنچنان در خواب شیرین بودهای که فریاد فرهاد حتی موج کوچکی بر دریای آرامش تو نیافریده.
اینجا خواهم ماند، که خو گرفتهام به این اسارت و به سقوط ادامه دارم به ته این چاه ژرف و بیپایان
و خود نمیدانم به چاه یوسف فرومیافتم که به وصل میرسد یا به چاه تهمتن که بر خلاف انتظارت باز هم وصل را در آن خواهم یافت.
شاید به سخرهام بگیری که حقا ابلهی هستم دیوانه که عشق عقلم را زایل گردانده و هذیان میگویم، که مرگ در تگ ژرف چاه نابرادر را وصل میدانم؛
پر بیراه نمیگویی عزیز
عشق تو آنچنان بیرق در تمام جان کوبید که طاق کسری کاخ عقل فرو ریخت و حکام آن را آواره کوه و بیابان کرد و مرا بستهی این درگاه.
افسانه عشق من، چون افسانه عشق مه و خورشید خواهند ماند به این فرق که شب یلدای مارا پایانی نیست.
و من اینجا خواهم ماند؛
تا زمانی که اسب چرخ گردون بتازد
و حتی پس از آن...