امروز، روز اول محّرم، مدنی یک نوار سیاهِ "السّلام علیک یا ابا عبداللّه" بالای جیب پیراهنش دوخته است. این روزها مدنی را با موتور سیکلت 250 که تازگی آن را از لشکر گرفته، می شود دید...
حوالی عصر است، داخل سنگر نشسته ام. رادیوی ترانزیستوری غزل می خواند:
ای عاشق دیوانه، یک دم به خرابات آ
جامی تو ز می بستان، وانگه به مناجات آ
هنگام ورود به سنگر، مدنی را می بینم که با موتور سرخ رنگش از پیچ چمران می پیچد و به این سمت می آید...
ناگهان صدای دلخراش خمپاره فضا را می شکافد! سرم گیج می خورد. انفجار شدید است و بلافاصله دود و گاز باروت در سنگر پخش می شود. هراسان، گوشهایم را تیز می کنم تا صاحب فریاد را بشناسم. چقدر زجرآور است! این فریاد، فریاد مدنی است. فریادی که شاید هیچ وقت به دلیل غرور و متانت او از حنجره اش بیرون نیامده بود. چه زود معنای حقیقی اش را باز می یابد: "یا ابالفضل... یا ابالفضل ..."
قبل از همه خود را بالایی سرش می رسانم و او را در میان گرد وغبار تشخیص می دهم ...
پای چپش که فقط به پوست نازکی بند است، زیر موتور جا مانده و ...
سراسیمه موتور را از روی پای مدنی بر می دارم و در حالی که پای آویزان شده اش هم به دنبال ما روی زمین کشیده می شود، او را کشان کشان تا جلوی سنگر می برم...
وقتی که مدنی را داخل آمبولانس می گذاریم، دوباره حرف آخر او آتشم می زند: "من ده روز دیگه برمی گردم."
امروز عاشورا ست و دلم برای مدنی خیلی تنگ شده. می گویند امروز می آید اما هیچ کس باور نمی کند. تا اینکه بالاخره همه با چشم های خودشان او را می بینند که با یک پا و دو عصا کویر شلمچه را پشت سر می گذارد و خود را به سنگرهای خط مقدم می رساند ...
یادداشت ارائه شده بریده هایی است از کتابِ فرمانده من از انتشارات سوره مهر