امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس می کردم. هنگامی که خون از گردنش فوران می کرد، گویی این خون، خون من است که بر خاک می ریزد. می دیدم که حیوانِ زبان بسته برای حیات خودش تلاش می کند، دست و پا می زند، می خواهد ضجّه بزند، فریاد بزند و از زیر کارد برّاق بگریزد. اما افسوس، افسوس که مظلوم است، که اسیر دست و پا بسته است.
کارد به گردنش نزدیک می شود. اولین فشار تیزی کارد را بر گردن خود حس می کند. با تمام قدرت و برای آخرین بار تلاش می کند. احساس می کند مورد ظلم قرار گرفته است، همه دنیا به او ظلم می کند. همه منتظرند که دست و پا زدن او را ببینند و کف بزنند. او التماس می کند، لااقل یک نفر مُنصف می طلبد، می خواهد کسی را به شفاعت بطلبد.
آخر ای انسان ها! وجدان شما کجا رفته؟ مگر قرار نیست از مظلومان دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بی گناهان توجهی نمی کنید؟ چرا نمی گذارید فریاد بزنم؟ چرا فرصت اشک ریختن را به من نمی دهید؟
من فریاد این حیوان بی گناه را می شنوم، درد او را احساس می کنم، بی گناهی او را می بینم. با تمام وجود آماده ام او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم به خاطر خدا و به خاطر من، از این حیوان زبان بسته بگذرند و به خاک و خونش نکِشند. می خواهم فریاد کنم؛" دست نگه دارید، این حیوان زبان بسته را برای من نکُشید." اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من منجمد.
کارد تیز به گردن گوسفند نزدیک می شود و من تیزی آن را بر گردنم احساس می کنم. حیوان دست و پا می زند، انگار من دست و پا می زنم. تمام فشار حیات و مرگی که بر گوسفند می گذرد، انگار بر من می گذرد، انگار بر من گذشته است. لحظه هایی که با تمام عمر و زندگی ام برابری می کند.
تمام لذات، تمام دردها، بیم ها و فشار زندگی در همین لحظه ی کوتاه، بر اعصابم فشار می آورد. خدایا! خودت بگو چه کنم!
دلنوشته ای از شهید چمران بر گرفته از کتاب چمران مظلوم بود، انتشارات یا زهرا(س)