در زیر هر چه که هست در شرح وقایعی میگذرد در راستای اعتراف به یک قتل عمد و از این رو باید به این نکته توجه کنید که این اعتراف خارج از همه ی خصومتهای شخصی است.
او همان طور معقول و با وقار کنار در ایستاده بود و به تماشای دنیای خودش مشغول. در آن پوزیشن، ابدا حتا یک اپسیلون هم در کار دیگران مداخله نمیکرد و اگر بخواهیم از حق نگذریم با کسی کاری نداشت.
او همانطور که یک ژست اِمریکنبادی(American Body) به خودش گرفته بود کنار درب دستشویی گویی پاس نگهبانی داشت. با دیدن من، آن موقع شب آنجا، هیچ حرکتی از خود نشان نداد و همانند سربازان اسکاتلندی با آن یونیفرم قرمز و کلاه مشکی مسخرهشان همانجا بی حرکت ایستاد.
این را بدانید که او شروع کرد. او خواست تا احساسات مرا بر انگیزد و مرا تحریک کند که، به هیچم هم حسابت نمیکنم. آخر چگونه زجری بالاتر از این وجود داشت.
مردی با قد صدوهشتاد سانتیمتری و وزنی در حدود هفتاد کیلوگرم را به هیچاش و هیچ جایش حساب نکرد. خب به من حق بدهید که در این مورد، مسلمانی، مرام و معرفت را کنار بگذارم و دمار از روزگاراش درآورم.
او حتا یک حرکت کوچک، یک شیفت چند درجهای، یک بوقی، سوتی، چیزی، هیچ کاری نکرد.
همه اینها را که میگویم دقیق عین اتفاق آن شب است و قسم میخورم که چیزی را خارج از حقیقت بر زبان نیاورم، اینها اعترافات اولیه من در میز محاکمه فرضی است که برای خود ساخته ام و در حال گفتن هستم.
بعد از اینکه خود را روی یک میز محاکمه متصور شدم که لامپاش مثل فیلمهای هالیوودی در یکجا متمرکز شده و یک نفری در آنور میز نشسته که چهرهاش معلوم نیست و حکما هم کار استنطاق من را به عهده دارد شروع کردم به شرح وضعیت.
خب وضعیت آماده شرح دادن است. یک لیوان آب جلوی آقایی که آنور میز نشسته و نقش بازپرس را دارد. و اینور میز، من که لبهایم از زور تشنگی به هم پیچ و مهره شدهاند.
ببین! سوالها را یکییکی ازت میپرسم. اگر مثل بچه آدم جواب دادی که دادی. اگر نه! حسابت با همان است که خودت میدانی. من هیچ چیزی را نمیدانم و او مطمعنا در حال لاف زدن و تهدید است. اینها را مثلا آن یارو بازپرس میگوید.
یک:
بازپرس: انگیزه از قتل؟
من: یک چند وقتی بود تویه خانهام میدیدماش. بار اول از دیدناش شُکه شدم. آخر میدانی چند سالی بود از خانه پدری که آمده بودم خاندان او را ندیده بودم و به ضرب و زور دوا و پودر و از این جور چیزها از خودمان دورش میکردیم. البته بگویم من قصدم همهی فامیل او بود و با او خصومت شخصی نداشتم.
بازپرس: کِش نده داستان را، برو سر اصل مطلب، چرا کشتیاش؟ این را با یک اخم خاصی گفت که خدایی ترسیدم.
من: آب دهنی قورت دادم که البته به زور از گلویم راه مری را گرفت و با یک سرفه ادامه دادم که:
آن شب دم دستشویی بود. به گمانم حوالی ساعت یک بود که گلاب به رویتان از روی قضای حاجت پا شدم که سری به دستشویی بزنم که دم در دیدماش. هیچ نگاهم نکرد. یاد دوران سربازیام افتادم یاد ان موقع که، برای اینکه مثلا مرد شویم در سرمای زیر صفر درجه اراک از خواب شیرینِ ساعت چه میدانم نیمه شب، دو ، یا چهار بیدارت میکردند که بروی نگهبانی از یک آفتابه بدهی تا مثلا مرد شوی، تازه دو ساعت قبلاش هم باید در حالت آماده باش یعنی با پوتین میخوابیدیم، افتادم.
آن شب بیاد آن شبهای سربازی افتادم. اما او با دیدن من هیچ عکس العملی نشان نداد. حداقل ما اگر در آن دوران از یک آفتابه نگهبانی میدادیم اصول و فنون و قاعدهای داشتیم برای خودمان. اسم شبی بود آن موقعها، که پاسبخشها قبل از شروع پست نگهبانی به ما میگفتند.
و به یاد دارم در همان شبها یک دو بیتی هم در وصف آن روزگار گفتهام که:
اگر خواهی که فارغ باشی از غم
نباشد غم تو را پیوسته همدم
ز من بشنو بنای ساز بگذار
نکن جنگ و جدل با پاسبخشان
پست آفتابه با همه خفتوخواری که داشت اما اصول داشت، نظام داشت. همینطوری شِرتیپِرتی نبود، یِرخی نبود. به طور مثال عرض میکنم. اسم شب از سه جزء تشکیل میشد و مدام در حال تغییر از نظر کیفی و کمی است. اسم یک صلاح، یک میوه، و یک چیز دیگر مثلا اسم شهر بود.
مثلا اسم رمز میشد: ژ۳، گلابی، شیراز. و نحوه اجرای آن به این صورت بود که وقتی کسی به صد متری شما نزدیک میشد باید ایست میکشیدی و با تمام زوری که در نخاع و استراکچر بدنت داشتی از تهتهته وجودت فریاد میزدی که ایییییست، و این را حتمانی باید تا سه بار هم میگفتی و وقتی که اسم شب را بعد از سه بار تکرار ایست از او می خواستی او باید اولی را میگفت مثلا ژ۳، تو دومی را، گلابی، و او مجددا سومی را، شیراز، و بعد تو میدانستی که طرف خودی است.
خب جا دارد این را بگویم که در آن پادگان ما همه خودی بودیم، گاهی این اسم شب پرسیدن شده بود یک تفریح برای ما.
مثلا طرف بجای اینکه از اسمهای معمول، مثل شهر، صلاح یا اینجور چیزها استفاده کند از اسم یک سری چیز مزخرف مثل اسم یک شیء مسخره استفاده میکرد که از گفتن آن کاملا شرمنده و میدانم که شامل بوق خواهد شد.
یا مثلا ان کسی اسم شب را تعیین میکرد ور میداشت اسم شهر نامزد یا کسی که دوست داشت را میگذاشت و همهی گروهان میدانستند که از چه رو او همیشه نام شهر را همان شهر میگوید. او از اینجا، از وسط پادگان سرد و تاریکی در اراک میخواست ارادتاش را به ان کسی که دوست دارد نشان بدهد و چقدر عجیب است این عشق و دوست داشتن.
اما برویم سر اینکه اگر آن طرف، یارو اسم شب را بلد نبود تو باید صلاح دستت را مصلح میکردی و گلنگدن را طوری میکشیدی و آن دشمن را نشانه میرفتی، که: او توی شلوار خودش بشاشد که نکند به او شلیک کنی.
اما با چه، با یک ژ۳ یا کلاشینکفی که هیچ تیری، حتی مشقی هم در آن نبود، آری تو فقط باید ادای شلیک را در میآوردی. زانو می زدی یا ایستاده از توی مگسک سر صلاح مغز آن دشمن فرضی را میگذاشتی وسط بعلاوهی وسط مگسک.
بگذریم آن شب کنار در دستشویی به این فکر کردم که او هم به مثال تمام سربازهای وطن، غریب افتاده است. اما بعد نمیدانم در ذهن سرزنشگر من چه اتفاقی افتاد که او را کشتم.
بازپرس.
نحوه قتل؟ چطوری کشتیاش؟ الات قتاله چه بود؟ این ها را با یک لحن عجیبی گفت. گویی خیلی مشتاق بود تا من را هر چه سریعتر محاکمه کند و بفرستد در بند اعدامیها.
من که حالا دست روی پیشانی خودم گذاشتم و آن لامپ کذایی هی میرود و هی می آید و نور یک بار تو صورتم است و یک بار وسط میز شروع میکنم که:
اولش که دیدماش هیچ پِلن و برنامهای نداشتم. اما یک نگاه به خودم کردم یک نگاهی به او، و سر اخر چون میدانستم بچه فرزی است در یک چشم به هم زدن و در طرفت العینی با دمپایی خواباندم وسط گُرده پَت و پهنش، اولش صدای چِرقچِرق نخاعش را حس کردم. بعد در ضربه دوم کارش تمام شد به گمانم.
پیکر بیجاناش را پیچیدم لای دستمال کاغذی و با سمفونی سیفون، او در تلی از آب رفت تا جسدش در لولههای فاضلاب دفن شود و روحاش پر بکشد نمیدانم به یک نقطهای در فلان جای عالم.
در همین موقع دیدم نشستهام وسط اتاق خانهام و دارم در مورد مرگ سوسکی فکر میکنم که همین دو دقیقه پیش روانه چاه مستراح کردهامش.
من میبایست خیلی مسالمت آمیزتر از اینها رفتار میکردم. اما کشتن شبی یکی دو تا سوسک در مقابل خِیل عظیمی از آنها هیچ نبود.
سوسکها موجودات عجیبی هستند. زمستانها عدهشان کم میشود، نیست میشوند و هیچ خبری از آنها نیست. خیلی دوست دارم بدانم زمستانها کجا میروند.
باید یک روز، یک یا چند تا از این مستندساز های قدر بریتانیایی بیبیسی، مثل دیوید اتنبرو (David Frederick Attenborough)که مستند شکار(The Hunt) را ساخته بیایند روی این موضوع تحقیق کنند و یک مستندی بسازند تا این بار بزرگ، این سوال مجهول از ذهن من یکی پاک بشود.
من حالا سه سال است که در خانه اجارهایام هستم و با یک همزیستی مسالمت آمیزی که قبلتر گفتم در کنار سوسکها زندگی میکنم. و این شده تفریح و سرگرمیام که ساعت یک بامداد به بهانه همان که میدانید و قبلتر گفتم بلند شوم و بروم توی راهرو دنبالشان بگردم و یکی دو تا از آنها را راهی چاه فاضلاب کنم تا دلم خنک شود که اگر زورم نرسیده که با سم و هزاران چیز دیگر بکشمشان، حداقل در مقابل خیل عظیم آنها یک چند تایی از انها را میکشم.
شاید یک روزی بودجهام یاری بکند که از این خانه بروم و در یک آپارتمان تازه ساز یک واحد نقلی بگیرم. میدانم و میدانید که به هیچ وجه دلم برای سوسکها تنگ نخواهد شد.
و چقدر دلم میسوزد از اینکه هر روز وقتی از محل کارم به خانه میآیم و یکی از آن آپارتمانهای نوساز را میبینم که باد هوا میخورند، چقدر دلم میسوزد به حال خودم که چرا آن واحد تر و تمیز باید هوا بخورد و من با سوسکها زندگی کنم.
سوسکها شاید باعث ترقیام شوند که حداقل از دست انها هم که شده، دو شیفت بمانم و کار کنم که من هم آپارتماننشین شوم و از دست این خانه سوسکی که فکر میکنم حداقل 50 سال عمر دارد خلاص شوم،
هر کسی میآید میبینداش، اجارهاش نمیکند. من هر شب خواب سوسکها را میبینم که با هم نشستهایم به بگو مگو سر اینکه مملکت اگر هیچیاش یر جایش نیست اما سوسکها وضع بهتری نسبت به ما دارند و حداقل در تامین وعده های یومیه هیچ نگرانی را به خود تحمیل نمی کنند.راست اش به سوسک ها حسودی ام شد که اینقدر بی دغدغه در حال زندگی در کشوری با یک اقتصاد مریض هستند.
و باشد که سوسکها پله فرار و عامل رستگاری من باشند.
منبع:thymeflower.ir