
یه بار با یه کارآفرین موفق حرف میزدم که میگفت: "از بیرون همه فکر میکنن من همهچی دارم. ماشین خوب، خونه خوب، سفرهای خارجی... ولی خودم احساس میکنم ته وجودم یه غم قدیمی هست که نمیذاره از هیچی لذت ببرم."
این جمله رو خیلیها ممکنه گفته باشن. حتی شاید خودت هم گاهی توی زندگیت همچین حسی داشتی. سوال اینه: چرا بعضی از ما با اینکه ظاهراً به موفقیتهایی رسیدیم، ته دلمون یه غم مبهم داریم؟
موفقیت ظاهری لزوماً شادی نمیآره
خیلی از ما یاد گرفتیم که موفقیت یعنی مدرک، پول، جایگاه، خونه... ولی کمتر کسی یادمون داده شادی از کجا میاد. ممکنه توی مسیر رسیدن به اهدافمون، نیازهای عاطفی، روابط انسانی و خواستههای درونی خودمون رو نادیده گرفته باشیم.
هویت ساختگی، فشار پنهان
گاهی ما به جای اینکه خودمون باشیم، تبدیل میشیم به نسخهای که دیگران ازمون انتظار دارن. اینجاست که یه جور خستگی عمیق به سراغمون میاد. حس میکنیم نقش بازی میکنیم. حتی لبخندمون هم واقعی نیست.
کودک درون زخمی
شاید سالها پیش، وقتی بچه بودیم، به ما یاد دادن باید همیشه قوی باشیم، نمرههامون خوب باشه، گریه نکنیم، کار اشتباه نکنیم... این فشارها، اگر درمان نشن، میشن ریشه یه نارضایتی مداوم.
زندگی بدون معنا
گاهی اون چیزی که بهدنبالش بودیم، به دستمون میرسه، ولی چون پشتش معنا و ارزش عمیقی نبود، تهی بهنظر میرسه. مثل یه غذای شیک و گرون که مزه نداره.
نیاز به توقف و بازنگری
اگه حس میکنی ته دلت یه چیزی خالیه، شاید وقتشه برای چند لحظه از دویدن دست بکشی. بشینی، به خودت گوش بدی. ببینی چی داره اذیتت میکنه. گاهی یه مکالمه با یه مشاور، میتونه مثل چراغی باشه توی یه اتاق تاریک.
من همیشه گفتم: «بعضی غصهها از بیرون حل نمیشن، باید بری سراغشون… از درون.»
علی اندی | روانشناس