رضا امیرخانی خوب مینویسد، پیرنگ میداند. آدمِ ماجراجو، باهوش و خوشمشربی هم هست. اما... من اینهّآ را از خواندن «قیدار»، «منِ او»، «جانستان کابلستان» و «نیم دانگ پیونگیانگ» فهمیدم. و البته چیزهای دیگری هم فهمیدم.
اینکه او با این دستفرمان، نویسندهی ماندگاری نخواهد شد. مثل گلشیری و امیرشاهی و علیاشرف درویشیان نخواهد شد. حتی مثل جلال هم نخواهد شد.
اولین کتابی که از او خواندم، رمان قیدار بود. حقیقتا انتظارش را نداشتم، اکثر صفحات رمان به «بیمهی جون» بودن کامیونها و گوسفند خریدن و آبگوشت درست کردن و تیلیت کردن گذشت و رفتار و پیشینهی شخصیتها را نشان نمیداد. این که مثلا چرا این افراد اینگونه زندگی میکنند؟ خواستگاهشان و توجیهکنندهی رفتارشان چیست؟ درست مثل فیلم فارسیهایی که یکهو یک جاهلِ جوانمرد و زنی با چادر گلگلی وسط پرده ظاهر میشوند و ما ربطشان را با جامعهی خود و دلیل حضورشان را نمیفهمیم.
از آن بدتر موضعگیریهای سیاسی، تاریخی نویسنده در لابهلای سطور رمانش است که ریشهی عمیقی نداشته و با دیگر آثارش هم در تضاد است. این که نویسندهای جهان ایدئولوژیکش را در آثارش بازتاب دهد جای تعجب و اشکال ندارد. مشکلِ امیرخانی در برخورد ایدئولوژیکش، چند مسئله است:
همانطور که گفتم بازتاب ایدئولوژی در آثار نویسندگان مقبول است. اما این کار باید دلنشین باشد از ریچارد براتیگان تا مهشید امیرشاهی و مهدی یزدانیخرم همه ایدئولوژی را در آثارشان بازتاب میدهند؛ نویسندهی ماندگار اما ایدئولوگِ سیاسی نیست و به همین دلیل هم امثال بزرگ علوی، ماکسیم گورکی و آثارشان هرگز ماندگار نمیشوند، چرا که نه حرفِ درستی میزنند و نه آن حرف را در قالبی هنرمندانه بیان میکنند.
نویسندهی ماندگار حرفی خوب و عمیق میزند که ناشی از درک ناب او از زندگی است و نه سخنگویی یک حزب یا کارگزاری یک حکومت. آنچه شاهکار میسازد بیان و انتقال این تجربه و دیدگاه به شکلی زیبا و هنرمندانه است. مانند آنچه امثال مهشید امیرشاهی در «مادران و دختران» میکنند.
بیایید یک مقایسه کنیم بینِ همین دو. یعنی امیرخانی و امیرشاهی. هر دو نگاهی انتقادی به رضاشاه دارند.
انتقاد امیرخانی در فحش دادنِ از سر سیری و همینطور عشقی! از سوی شخصیتهای داستانهایش خود را نشان میدهد و امیرشاهی این کار را با بازگو کردن زندگی مردم میکند. امیرشاهی در رمان «دده قدم خیر» رسما یکی از کاراکترها را به علیاکبر خان داور یعنی یکی از مردان کلیدی رضاشاه اختصاص میدهد و با شرح فشارهایی که رضاشاه به این فرد خدوم آورد و در نهایت موجب خودکشی او شد ما را با شخصیت رضاشاه و نمک نشناسی او آشنا میکند.
برای امیرشاهی کاری نداشت که این کار را مانند امیرخانی با فحش دادن حل و فصل کند. مثلا یکی از شخصیتهایش بگوید: «این مرتیکه میرپنج رو خدا لعنتش کنه، تموم دین و ایمون مردم رو به باد داده نالوطی لامصب!» اما این دیگر ادبیات نمیبود! یک بیانیهی سیاسی سطحی میبود.
امیدوارم امیرخانی در آثار بعدیاش حرف حسابتری بزند و این حرف را حسابشدهتر بیان کند...