این یک یادداشت انتقادی درباره آزاده نامداری است که بدون در نظر گرفتن گزارههای مبهمی نظیر «لطفا قضاوت نکنید» یا «پشت سر مرده حرف نزنید» نوشته شده است.
هر حکم یا توصیهای باید متکی به استدلال و منطقی باشد و هر دوی این گزارهها صرفا عباراتی عوامانهاند که هیچ پایهی اخلاقی و استدلالی پشتشان نیست.
«قضاوت نکردن» دیگران نه تنها ناممکن است که اصولا عین بیعدالتی است. تبرئهی افراد بدون محاکمه کردن است. افراد براساس عملکرد و رفتارشان قضاوت میشوند؛ قضاوت کردن دیگران اشتباه نیست، اشتباه آن است که قضاوت ما مغرضانه، غیرمنصفانه و بدون شواهد کافی باشد.
گزارهی دوم که از اولی هم بیپایهتر است: «پشت سر مرده صحبت نکنید!» است. مرگ ما را از جوابگویی و مسئولیتپذیری دربارهی اعمالمان مبرا نمیکند. با چنین نگاهی ما نباید مثلا درباره جنایات هیتلر حرفی بزنیم، چون ایشان مرده است؟
با این پیشزمینه باید بگویم وضعیت آزاده نامداری در زندگیاش شبیه به کسی بود که در لبهی یک جوی ایستاده است و میخواهد بر لبهی دیگر بپرد، اما چون از افتادن در جوی میترسد، در پریدن خود تعلل و شک میکند و همین شک و تعللش اتفاقا باعث از دست دادن تعادل و افتادنش در جوی میشود. نامداری در جویی افتاد که حاصل تناقضها، دودلیها، شکها و تعللهای خودش بود!
عدهای پس از انتشار عکسهای نامداری در سوئیس او را ریاکار در مذهبی بودنش میدانستند، اما من به عنوان یک روانشناس چنین اعتقادی ندارم. نامداری در مذهبش دچار ریاکاری نبود، بلکه دچار تناقضاتی سرگردانکننده در دو سر این جوی بود: تناقض، شک و گیرافتادگی بین دو دنیای مذهبی و مدرن. بین گذشته و آینده. بین خاطرات، فرهنگ و سابقهی مذهبی خانوادگیاش با شهرت، با دنیای جوانی و معاشرتهای اجتماعی که سبک زندگی مدرنی را ایجاب میکرد. به بیانی نمادین تناقض و سردرگمی در انتخاب روسری رنگی یا چادر سیاه. تناقض و سردرگمی در دیده شدن و پوشیدگی.
عجیب است که فلسفه حجاب اصولا پوشیدگی و در چشم نبودن است و استفاده از برقع در بین بسیاری از مسلمانها حاکی از چنین مسئلهای است، در صورتی که لازمه مجریگری اصولا خودنمایی و جلوهگری است و در چنین تناقضی حتی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیز با نامداری شریک است! هم خدا و هم خرما: مجریانی چادری با دماغهای عملکرده و چشمان ریملکشیده که در شبکههای تلویزیونی برنامه اجرا میکنند.
در نهایت نامداری نتوانست تکلیفش را با خودش روشن کند، نه توانست در آن ور جوب بایستد و نه در آن یکیور! و این مبتلابه بسیاری از افراد جامعه است. جامعه ایران پر از افرادی است که سرانه مصرف الکل بالایی دارند ولی هیئتهای محرم آنها زبانزد است. پر از افرادی است که یک رکعت نماز نخواندهاند ولی هر هفته در دعای کمیل شرکت میکنند. پر از افرادی است که حجاب را برای دوستدختر نمیپسندند ولی برای همسر ضروری میدانند، پر از افرادی است که از بعد از سفره حضرت ابولفضل به پارتی شبانه میروند و بوی بدنشان ترکیبی از عطر مشهدی و شراب شیرازی است!
افرادی که عملا دین و قیود آن را نمیخواهند اما جرات کامل کندن از آن را هم ندارند. به خیال خود بخش آسان دین را رعایت میکنند و بخش سختش را نه، تا خداوند به بهای رعایت بخش آسان دین از گناهان مربوط به رعایت نکردن بخش سخت دین بگذرد. در حقیقت به خدا رشوه میدهند و از این طریق وجدان خود را که ساخته شده با گذشتهی مذهبی و در تعارض با سبک زندگی امروزیشان است آرام میکنند.
اوج و آخرینِ این تناقضها در زندگی نامداری، «خودکشی» او بود. میدانیم که خودکشی در دین اسلام «گناه کبیره» است و کسی که خودکشی کند عملا براساس این دین آمرزیده نخواهد شد. آیا خودکشی نامداری نشان میدهد که نامداری ریاکار بود و به اسلام اعتقادی نداشت؟ نه! اتفاقا این پرده از همین تعارضها و تناقضات برمیدارد. نامداری اسلام را «دوست» داشت ولی آن را باور نداشت و دستوپاگیر میدانست. احتمالا در چند ساعت آخر عمر این دستوپاگیری را حس کرده باشد. زمانی که به «گناه کبیره بودن خودکشی» هم علاوهبر دیگر پیامدهای خودکشی به عنوان یک قوز بالا قوز فکر میکرد و این فکر، خود او را پریشانتر و بیارادهتر میکرد.
از طرفی نامداری افق دید محدودی داشت، بسیاری از ما در زندگی فکر میکنیم چون تنها چشممان تا ۱۰۰۰ متر دورتر را میبیند پس دنیا کلا ۱۰۰۰ متر است! نامداری افسردگی شدید داشت. اما افسردگی چه زمانی حاصل میشود؟ زمانی که دنیای شما کوچک باشد، مشکلاتتان بزرگ جلوه میکند! کسی که دنیادیده و سرد و گرم چشیده نیست و بالا پایین زندگی را ندیده است. کسی که یخچال خالی مردم در حاشیهی تهران را ندیده است. کسی که آرزوی یک کودک بلوچستانی را از زبان خودش ندیده است، کسی که کفش پای یک نوجوان پاکدشتی در روز اول فروردین را ندیده است، کسی که شنا کردن بچهها در کانالهای نزدیک بهشت زهرا یا بیغولههای باقرشهر را ندیده است، با اخراج از صدا و سیما و چند کامنت منفی افسرده میشود و در برج عافیتی در سعادت آباد که ارزش یک مترش نجاتبخش زندگی خیلیهاست، خودکشی میکند.
خودکشی فیالنفسه عملی غیراخلاقی نیست. (غیراخلاقی و نه غیردینی) اما به شرطی که به دیگران آسیبی نزند. برای مثال فردی سرطانی که نهایتا ۲ سال باید با زجر و تحمل زندگی کند، خودکشی را حق اخلاقی خود میداند. اما مادری با یک کودک خردسال، با یک همسر آیا چنین حقی دارد؟ افسردگی دردی یکشبه نیست، شیطانی خزنده است. احتمالا چند سال پیش نیز بارقههایی از این افسردگی در نامداری وجود داشته است. پس چرا نامداری با وجود این افسردگی به فاصله کمی از پایان ازدواج اولش، تن به ازدواجی دیگر داده و بدتر از آن بچهدار شده است؟ نامداری با خودکشی خود به تعهد زناشویی و مسئولیت مادری خود هم خیانت کرد.
آنچه در صدا و سیمای ایران عجیب است، اخراج و طرد مجریان نیست، بلکه برعکس عدم اخراج و ماندگاری آنهاست! در سالهای اخیر چهرههایی چون عادل فردوسیپور، مزدک میرزایی، فرزاد حسنی، صبا راد، احسان کرمی و شاهین صمدپور به نحوی از صدا و سیما جدا یا کنار گذاشته شدند. اما آیا در این بین کسی خودکشی کرد یا دچار بحران شد؟ در یک مورد شاهین صمدپور پس از جدایی از صدا و سیما به فعالیت در اینستاگرام روی آورد و حالا مخاطبان او از زمانی که برنامه شوک را در صدا و سیما اجرا میکرد، بسیار بیشتر شده است. در موردی دیگر مزدک میرزایی از صدا و سیما جدا شد و نه تنها فرزند خود را یتیم نکرد که حالا شرایط زندگی مطلوبی برای بزرگ شدن فرزندش در انگلستان محیا کرده است.
گویا همسر نامداری دکتر بوده است! (یعنی یا دکترا در رشتهای داشته و یا پزشک بوده است) هر چه که باشد او در درس زندگی حدنصاب لازم برای قبول شدن را کسب نمیکند. با تمام ذکر مصیبتهایی که در این یادداشت رفت، این خودکشی اتفاق نمیافتاد اگر همسر نامداری در خانه میماند و به مسافرت نمیرفت. اگر بلد بود اهم فی الاهم کند!
بسیاری از موقعیتهای زندگی پریدن از جوی است، یا از جوی بیدرنگ بپرید یا فکر پریدن از آن را از سر خود بیرون کنید، هیچ وقت روی یک لبهی یک جوی نایستید که تعادلتان به هم میخورد و سقوط میکنید.