*پرویز شاپور
تو در انتخاب شعرهای من
وکالت می کنی
فردا از تو خواهم پرسید
آیا خواب مرا ندیدی
می بینم کلمه شده ام
و آرام گام بر می دارم
و چون پرنده ای
بال های خود را می تکانم
زیر باران کلمات
همه چیز حرف شد
کلمه شد
فقط سکوت است
که سکوت باقی مانده است
من زندگی نکردم
شعر به جای من
زندگی کرد
من فکر هایم را
خیال می کنم
و خیال هایم را به چرا
می فرستم
تا فربه شوند
از پشت دود سیگاری
که نمی کشم
جهان را می نگرم که به هوا
می رود
به تاریکی شب
خو گرفته ام
و روز برایم زیاد
روشن
و زیاد شلوغ
است
نه تنها غم ها را فراموش
می کنیم
بلکه خود را نیز فراموش
خواهیم کرد
و همراه همه چیز به فراموشی
بر می گردیم
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است تا دیگر
بازنگردد
*بیژن جلالی
گفتم: با کینههایت چه میکنی؟
گفت: آنها را بر زمین میگذارم. چشمهایم را میبندم و با دستانی باز، سبکبال میدوم.
گفتم: با ناکامیهایت چه میکنی؟
گفت: در خلوتی مینشینم و آنها را وصله میزنم.
گفتم: بزرگی چیست؟
گفت: بزرگی آن است که با گرگها ببر باشی و با آهوان برهای
گفتم: زیرکی چیست؟
گفت: زیرکی آن است که اوضاع را بر وفق مراد خود کنی. بدون آنکه کسی را برنجانی.
گفتم: انسانیت چیست؟
گفت: آن است که انسانها را به چیزی غیر از انسان تقسیم نکنی.
گفتم: دانایی چیست؟
گفت: دانایی آن است که بدانی هنوز بسیار چیزها هست که نمیدانی.
گفتم: آرامش چیست؟
گفت: آرامش آن است که از امروزت راضی باشی. گذشته را فراموش کنی و به آینده خوشبین باشی.
گفتم: دوستی چیست؟
گفت: دوستی همان عشق است که حالا منطقی و باتجربه شده است.
*علی حیدری