ویرگول
ورودثبت نام
علی حیدری
علی حیدری
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

پول پول، راه وصال با این کثیفِ دوست داشتنی!



قلک؛ اسباب‌بازی مورد علاقه‌ی من!

بچه که بودم عاشق قلک بودم. اولین قلک رو که خریدم ۷ سالم بود و فکرم این بود که چطور پرش کنم؟ دوم دبستان که رفتم پدرم گفت هر نمره‌ی ۲۰ ‌که بگیری بیست تا تک تومنی بهت میدم و من تونستم ظرف یکسال قلک اول رو پر کنم.

یک مسئله‌ای که توی دوران کودکیم وجود داشت این بود که پدرم توی بانک کار میکرد. بانک به کارمندانی که بچه‌هاشون شاگرد اول بودن یک پولی جایزه میداد. من اون پول رو با بهره‌ای مشخص به پدرم قرض میدادم! زمانی که ۹ ساله بودم. مهم اون بود که توی کودکی مفهوم بهره و ارزش زمانی پول رو بفهمم.

اما چه ارتباطی بین نرخ بهره و ارزش زمانی پول وجود داره؟ ارزش زمانی پول میگه که پول طی گذر زمان ارزش خودش رو از دست میده. حالا هر چی به اون پول بهره‌ی بیشتری تعلق بگیره و تورم کمتر باشه، پول کمتر کم‌ارزش میشه.

به هر حال من از همون بچگی دوست داشتم که پول در بیارم و الان که فکر میکنم این مسئله دو دلیل داشت: یکیش غرور: مثلا به پدرم میگفتم دوچرخه بخر و اون هم میگفت حالا میخرم و از اینکه من هی این رو میگفتم و به هر علتی ترتیب اثر داده نمیشد، ناراحت میشدم.

مسئله‌ی دیگه یک جور ترس و حتی عذاب وجدان بود. ترس از بی‌پولی! یادمه یک بار عینکم افتاد شکست. اون شب پدرم که ۳ جا کار میکرد خسته و کوفته ساعت ۱۰ شب اومد خونه و وقتی ماجرا رو فهمید گفت: عیب نداره چند روز اضافه‌کاری میگیرم و یک شیشه واسه عینکت میخرم. ترس به دلم افتاد...

ترس به دلم افتاد که تهیه‌ی یک شیشه عینک ساده چه زحمتی میتونه برای پدرم ایجاد کنه! یادمه اون روزها یک ۵۰۰ تومنی‌های خیلی خوشرنگی بود و شیشه عینک من تو سال ۷۳ یک پانصد تومنی خوشگل به خانواده تحمیل کرد. اگر قرار بود به ۲۰ تومنی‌هایی که بابت هر نمره‌ی ۲۰ میگرفتم دل خوش کنم باید ۲۵ تا بست میگرفتم تا بتونم یک شیشه‌ی عینک بخرم. بنابراین باید هرجوری که شده میتونستم خودم پول در بیارم.


اولین تلاش، اولین شکست

اما اگر قرار بود پول در بیارم چه زمانی بهتر از تعطیلات تابستون وجود داشت؟ به پیشنهاد مادرم که قرار بود یک بوفه رو به همسایه‌ی نجارمون سفارش بده، قرار شد که من ۳ ماه برم اونجا شاگردی کنم. از پول هم خبری نبود که قسمت مهم ماجرا این نبود. مهم این بود که من نجار افتضاحی بودم!...

۳ ماهی که قرار بود من توی اون نجاری باشم شد یک هفته. توی اون یک هفته من بارها چکش رو بردم بالا و آوردم پایین تا به میخ بخوره ولی هر بار مثل یک مهاجم بی‌دقت فوتبال، چکش رو هر جایی میزدم غیر از جایی که باید! در اون مدت معنی ضعف و نحوه مواجهه با اون رو فهمیدم. انگشتهای من علاوه بر نجاری توی نقاشی، نوشتن روی تخته... هم خوب کار نمی‌کرد.

حقیقت اینه که نحوه‌ی مواجعه با ضعف‌ها حتی از نقاط قوت هم مهمتره. مثل مسیر سفر میمونه. وقتی میدونی که یک جاده آسفالت خوبی نداره یا دو بانده نیست خب از مسیر دیگه‌ای میری و خود به خود وضعیتت امن‌تر و بهتر میشه.

نکته‌ی مهمی که در رابطه با ضعف‌های ما وجود داره اینه که کمبود اعتماد به نفس ناشی از ضعفه. خب در این صورت یا باید اون ضعف رو برطرف کنی یا بپذیری. از این ۲ حال که خارج نیست؟ ضعف و قوت‌های ما نشونه‌ی استعداد‌های ما هستند. این استعدادها خیلی‌هاش مقید به محدودیت‌های ذهنی و مغزی ما هستن. مغز ما مثل قلبمون نیست که یک ساختار متوازن داشته باشه. ساخت نامتوازن مغز باعث میشه که افراد تو یه چیزهایی قوی باشن و تو چیزهای دیگه ضعیف‌تر.

پیدا کردن ضعف‌های ما در گرو تجربه و بینشه. تجربه همون اتفاقی بود که توی نجاری برای من افتاد و منظور از بینش اینه که بتونی اونجوری که دیگران رو قضاوت میکنی، خودت رو هم تحلیل کنی. اینطوری میتونی ضعف‌ها رو پیدا کنی بعد یا میپذیریشون یا برطرفشون میکنی. مهم اینه که یه آینه مجازی داشته باشی و توی اون «خودت» رو «دیگری» ببینی.

با این توضیحات حالا که پروژه‌ی یاد گرفتن نجاری شکست خورد و مشخص شده بود که من توی نجاری استعدادی ندارم، باید یک جوری اعاده‌ی حیثیت میکردم! هنوز بیشتر از ۲ ماه از تابستون مونده بود. رفتم تو کوچه. به طول یک کیلومتر و هر ۲۰۰ متری، چند تا بچه قد و نیم‌قد، دختر و پسر بازی می‌کردن. یکهو با خودم گفتم یافتم!...

یافتم یافتم!

اما من چی رو یافته بودم؟ خب به زودی معلوم شد که استعداد من مشاهده یا همون سر و گوش به آب دادن و فضولیه! یک مامور اطلاعاتی خوب! ایده‌ی من این بود که این پسر بچه‌هایی که تو کوچه فوتبال بازی میکنن و بعضی از اونها بعد از بازی در کمال خستگی باید ۵۰۰ متر برن تا به بقالی‌ای برسن که دستشون رو میگذاره توی دست یک پارسی‌کولا یا زم‌زم خنک، حاضرا یک کم سر کیسه رو شل کنن که این ۵۰۰ متر رو نرن. مگه نه؟!

این بود که از تنها کلمنی که تو خونه داشتیم مدد گرفتم و بخشی از سرمایه‌ی خودم رو نوشابه خریدم. برای بار اول ۱۰ تا خوب به نظر میرسید. نشستم سر کوچه و در کلمن رو بستم. بازی بچه‌ها که تموم شد در کلمن رو که نوشابه‌های غوطه‌ور در یخ رو در خودش پنهان کرده بود باز کردم و گفتم: بچه‌ها نوشابه نمیخواین؟ فقط ۵ تومن از بغالی گرونتره! همه‌ی نوشابه‌ها فروش رفت و من ۵۰ تومن سود کردم!

مشخص بود که این ایده روی دختربچه‌های محل جواب نمیده! چون اونها اصلا فوتبال بازی نمیکردن که در حد مرگ تشنه بشن! باید یک فکری هم به حال اونها میکردم. ایده‌آل این بود که صبح تا ظهر که هوا هم گرمتره به پسرها نوشابه بفروشم و عصری برم سراغ دخترها! اما به اونها باید چی میفروختم؟!

به زودی جواب این سوال رو پیدا کردم: ایده‌ی من در مورد این بازار خاص! جوجه‌رنگی و خرگوش بود. فروش جوجه رنگی از خرگوش راحت‌تر بود ولی سود خرگوش بیشتر بود! جوجه‌رنگی‌های بیچاره هم ارزون‌تر بودن هم والدین بچه‌ها میدونستن که این جوجه‌ها نهایتا چند روز دیگه می‌میرن، در حالی که خرگوش هم گرون‌تر بود، هم نگهداریش مسئولیت و دردسر بیشتری داشت. از طرفی شاید تا مدت‌ها زنده میموند و وقتی هم که میمرد دختر بچه‌ی بیچاره خیلی دلش بیشتر میسوخت نسبت به زمانی که جوجه رنگیش رو از دست میداد...

به هر حال عملکرد من تحسین برانگیز بود! بازار رو قبضه کرده بودم. به زودی آدامس‌های موسوم به لاویز، آدامسهای ترمیناتور و کارت بازی موتور و ماشین رو هم به بساطم اضافه کردم و توی اون ۲ ماه پول خیلی خوبی در آوردم.

دانشگاه بهانه‌ای مقدس بود!

این رویه‌ی خرید و فروش تا ۱۸ سالگی تغییر چندانی نکرد. در این سال من در دانشگاه قبول شدم و به وسیله‌ی مادرم به گوش پدرم رسوندم که: «معمول هست که پدر و مادرها برای بچه‌ای که دانشگاه قبول میشه یک چیزی میخرن!» جواب پدرم این بود: «حرف مفت نزن! هیچم معمول نیست! از خودتون حرف در میارین چرا؟» به هر حال به هر طریقی که بود پدرم قبول کرد که پول نصف یک ۲۰۶ رو بده و نصفش رو هم خودم بگذارم تا یک ۲۰۶ تیپ دو برای من خریداری بشه.

اما مسئله این بود که این کلا نقشه‌ای از طرف من بود! من اصلا ماشین نمی‌خواستم. آهن پاره به چه دردم میخورد؟ من میخواستم یک ملکی، زمینی، مغازه‌ای چیزی بخرم. منتاها چون میدونستم که اگر از اول چنین قضیه‌ای رو مطرح کنم، حرفم اصلا شنیده نمیشه، کار رو در ظاهر با یک خواسته‌ی کوچک‌تر شروع کردم.

بنابراین این که یک هفته بعد گفتم: «من اصلا ماشین نمیخوام و میخوام یک مغازه تو کرج بخرم» نه تنها برای پدرم که حتی برای مادرم غافلگیرکننده بود. با چرب‌زبونی گفتم: «شما که میخواین زحمت بکشین. یک کم بیشتر بکشین! اگه پول یک ۲۰۶ کامل رو داشته باشم و پول خودم رو هم بگذارم روش میتونم یک مغازه توی کرج بخرم...»

این آغازه بحث‌های زیادی تو خانواده بود. پدرم با عصبانیت گفت: آخه بچه با این پول چجوری میخوای مغازه بخری؟ مگه مغازه هم قیمته ماشینه؟ من که از قبل جاهای پرت کرج رو شناسایی کرده بودم و اصلا این سرمایه‌گذاری رو یک نقطه‌ی شروع میدونستم، اسم جاهایی از کرج رو آوردم که اون موقع خیلی از کرجی‌هام نمیشناختن! در نهایت من اون مغازه رو خریدم و مدتی نزدیک به ۴ سال اجارش دادم. با پول اجاره‌ی مغازه توی بورس، سکه‌ی طلا و دلار سرمایه‌گذاری کردم و از خرید و فروش اونها سود کسب کردم. سکه و دلار و طلا و سهام رو تبدیل به ماشین ثبت‌نامی کردم و ماشین و مغازه رو خونه کردم، یک خونه شد ۲ خونه و... فهمیدم که خدا رو شکر میتونم از پول، پول در بیارم.



نتیجه‌گیری

برنارد شاو میگه که هر کسی دنبال اون چیزی میره که دوست داره و مردم چیزهایی رو دوست دارند که «ندارند» جوینده عاقبت یابنده است! من به عنوان یک بچه که پول نداشتم از همون زمان دنبال پول رفتم و تو رویاهام بهش فکر کردم. فکر کردن به پول و تمرکز ذهنی روی اون باعث میشد که ایده‌های زیادی به اقتضای سن، امکانات و افق فکریم به ذهنم برسه که خیلی‌هاش بیخود و تعدادیشون هم به دردبخور بودن...


شاید به این مطلب هم علاقه داشته باشید:

داستان اوبر و همتایان داخلی‌اش؛ فرمول یک موفقیت


آموزش سرمایه‌گذاریموفقیت مالیهوش مالیهوش اقتصادیبازار سرمایه
ایده‌پرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینه‌های روانشناسی، سرمایه‌گذاری، کسب‌وکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا می‌نویسم. سایتم: aliheidary.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید