در یک تعریف ساده نویسنده کسی است که زیاد مینویسد، خوب مینویسد و راحت مینویسد؛ مقصود از راحت نوشتن کسی است که تقریبا در هر شرایطی میتواند بنویسد، بدون اینکه در جریانِ نوشتن، وقفه، عذاب یا بنبستی را احساس کند.
اما در فرایند نوشتن چه عواملی تاثیرگذار هستند؟ اگر نوشتن را به جریانِ آبِ یک رودخانه تشبیه کنیم، چه عواملی مانعِ این جریان و چه عواملی روانکننده و شتاببخشِ جریانِ نوشتن محسوب میشوند؟
رابطهی خوانندهی یک متن با یک نویسنده مانند رابطهی یک تماشاگر فوتبال با یک فوتبالیست نیست. در حقیقت اگرچه که هیچ بعید نیست تماشاگر چاق و تنبلی که عاشق نگاه کردن مسابقات فوتبال است توانایی فوتبال بازی کردن نداشته باشد اما خواندن متون متعدد و متفاوت میتواند اولین گام برای تبدیل شدن فرد علاقهمند به خواندن به یک نویسنده باشد. اما آیا چنین شرط لازمی، کافی هم هست؟
بگذارید سوالم را به شکل دیگری بپرسم چرا افراد بسیاری وجود دارند که علیرغم خواندن کتابها و داستانهای زیاد نمیتوانند یا از آن مهمتر نمیتوانند «خوب» بنویسند؟
دستپخت اکثر افراد در نوشتن در همین فضای مجازی و خصوصا شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام قابل چشیدن است. در حقیقت متونی که در شبکههای اجتماعی توسط کاربران تولید میشوند بازتاب فکر آنها در حوزههای مختلف و نحوهی ارائه آن در قالب پست، کپشن و کامنت است. برای درک بهتر این موضوع همین الان به یک صفحهی پررونق اینستاگرام مانند بیبیسی فارسی بروید و نگاهی به کامنتهای هر پست بیندازید... آنچه میبینید (کامنتها) در لایهی اول احتمالا یک نوشتهی کوتاهِ بیمایه است، اما آیا این فقط یک نوشته است یا دالی است که به مدلولهای دیگر دلالت دارد؟
از پاسخ به سوال بالا زیرساختهایی که یک متن بر آن بنا میشود عیان میشوند. هر نوشته کاربرد زبان در قالبی مکتوب است. تفکر ما به زبان میآید و نوشته میشود. در واقع وقتی مینویسیم، بلند بند فکر میکنیم و این فکرِ افشا شده را یادداشت میکنیم. اما «تفکر» خود چگونه شکل میگیرد؟ تصور کنید که فردی که عاقل و بالغ به نظر میرسد ناگهان صداهایی بیمعنا از خود در آورد در این صورت اگرچه دیوانه بودن او قطعی نیست ولی قطعا او در آن لحظه دارای قدرت تفکر نبوده و آنچه از او شنیدهایم کاربرد «زبان» نبوده است. فکر انسان ۴ مولفهی سازنده دارد: خیال و استدلال و توصیف و ترکیب.
تمام آنچه بر زبان جاری میشود هم متکی به این عناصر چهارگانه تفکر است. البته که حافظه هم هست. این عناصر چهارگانه ماشینهایی هستند که از طریق بزرگراههای حافظه با هم مرتبط شده و نهایتا به درِ دروازهی ذهن حاضر میشوند. به عبارتی هم حافظه انباری است که افکار در آن بایگانی میشوند. در حقیقت زمانی که حادثهای در گذشته را به یاد میآورید صرفا با آخرین تفکر آرشیو شدهی خودتان نسبت به آن حادثه مواجه میشوید و نه خود آن حادثه که به محض ماضی شدن مرده محسوب میشود.
برای درک بهتر عناصر مذکور تصور کنید که کودکی با دست آسمان را نشان دهد و در حالی که به هواپیمایی بر فراز آسمان اشاره میکند، بگوید: «جوجو! جوجو!» در چنین حالتی کودک مزبور قطعا دیوانه نیست بلکه در سطحی نمادین و خیالی از زبان استفاده کرده است که بر مبنای تشبیه و استعاره عمل میکند. احتمالا این کودک روزی مادرش را میبیند که به یک جوجهی واقعی دانه میدهد و آن را «جوجو» صدا میکند. کودک این را یاد میگیرد و به حافظه میسپارد. اکنون کودک به کبوتر که مانند جوجه پر میزند هم جوجه میگوید و چون هواپیما از بابت پرواز کردن به کبوتر شبیه است، کودک آن را هم «جوجو» مینامد. به عبارت سادهتر از نظر کودک گزاره «هر گردی گردو است» کاملا درست است.
اما اینگونه نمیماند! کودک بعدها بزرگتر خواهد شد و توانایی استدلال پیدا میکند. مثلا: «زمین سیاره است. هر سیاره کروی است. پس زمین هم کروی است.»
در سفرنامهای که این کودک ۲۰ سال بعد خواهد نوشت تا در مسابقهی سفرنامهنویسی دانشگاه شرکت کند او از توصیف استفاده خواهد کرد و با رجوع به حافظه و مستندات خود (عکس، فیلم، یادداشت) خواهد نوشت:
« ساعت چهار بعد از ظهر با دیگر همسفران به کوههای مریخی چابهار رفتیم. هوا در این وقت سال ۳۸ درجهی سانتیگراد است و نکتهی جالب آن است که منطقه بادخیز بوده و دمای هوا به نسبت بندرعباس ۱۰ درجه خنکتر است. کوهای مریخی دارای شیارهایی رو سطح خود بوده و اشکالی شبیه به ناهمواریهای سطح مریخ دارند. رسوبات آهکی این کوهها بقایای بدن جانداران دریایی بوده و به همراه ماسه و خاک رس ، مواد اصلی تشکیلدهندهٔ این کوهها محسوب میشوند.»
از سفرنامهی او در مسابقه تقدیر میشود ولی او جایزهی اصلی را نمیگیرد. جایزهی اصلی به یکی از همسفران او رسیده است که در بخشی از سفرنامهی خود چنین خواهد نوشت:
« روز دوم سفر به چابهار است که به بندر گواتر میرویم، قرار است سرِ راه به کوههای مریخی هم سری بزنیم. مرکب ما ونِ سفیدرنگی است که رانندهای خوشمشرب ولی دلسوخته دارد. کاکو فرهاد صدایش میزنند. مرد سیهچرده با چشمهای بادامی و صدایی زنگدار، مو و سبیل جوگندمی دارد. سالها در کشورهای عربی مانند عمان، امارات و کویت رانندهی تورهای مسافرتی بوده است. طفلی از دار دنیا و از پس سالها کار، همسری و پساندازی داشته است که تلخی نداشتن فرزند را جبران میکرده. چند سال قبل همسرش سرطان میگیرد و او همسر و پساندازش را دربهدر بیمارستانهای مختلف یکجا از دست میدهد...
به کوههای مریخی رسیدهایم. نورِ زرد پررنگی که مخصوص ۱ ساعت قبل از غروب است سطوح خاکیرنگ کوهها را نارنجی بازتاب میدهد. کوهها با چینوچروکشان به زمین تکیه زدهاند. زمین عصایی است که کوههای چندهزارساله را همچنان سرِ پا نگه داشته است. فکر میکنم این کوهها در شب شبیهِ کوههای رعبانگیز فیلم بیگانه باشند؛ باد هوهو میکند و گرد و خاکها از روی زمین فرار میکنند. حالا بیش از هر چیز یاد فیلم بینسیارهای کریستوفر نولان افتاده ام.
کاکو فرهاد سیگاری میگیراند و کام اول را عمیق میگیرد. میگوید: « کاکو سیل کن! اینجو هیچی از ئی عمانو کم نداره! من اونجو راننده بودم. حالو اونجو پر توریست سوئیسیه اما ئجا...»
نویسندهی سفرنامهی برنده از ترکیب استفاده خواهد کرد. ملغمهای خلاقانه از خیال، استدلال و توصیف.
اگرچه که از دست دادن جایزهی سفر اصلی برای کودک یاد شده دردناک است ولی بدترین خاطرهی زندگی او نیست. تلخترین خاطره مربوط دوران مربوط به حبسِ اوست. حبس انفرادی...
همذاتپنداری یک ویژگی روانشناختی است که به ما امکان داشتن تصوری از خود و دیگران میدهد. البته که تصویر خودِ ما در آیینهی همذاتپنداری بسیار شفافتر از تصویرِ دیگران در این آیینه است. در حقیقت هرچه سوژهی همذاتپنداری به ما شبیهتر و نزدیکتر باشد، (یا اصلا خود ما باشد) امکان و آسانی همذاتپنداری برای ما بیشتر میشود.
کودک داستانِ ما، به دلیل یک اتهام سخت چند سالی به زندان انفرادی محکوم میشود! در اتاقی ۳ در ۶، تنها یک پنجرهی کوچک، یک تخت خواب و یک سرویس بهداشتی وجود دارد. برای چند سال او از هرگونه تجربهای در زندگی محروم خواهد بود و تنها جدالی ذهنی و جسمی برای جلوگیری از همپاشیدگی روحی و فکری در کار خواهد بود تا او این انزوای شدید را تاب بیاورد. نهایتا بعد از ۴ سال زندانِ انفرادی کودکِ موردنظر آزاد خواهد شد، اما او چه تجربهای از این سالهای سخت خواهد داشت؟
تجربه اشاره به رویدادهای عینی دارد، در صورتی که اگرچه او واقعا زندان انفرادی را تجربه کرده است ولی فیالواقع به خاطر شرایط خاص زندان انفرادی، او ۴ سال در ذهنِ خود زیسته است.
بعد از چند سال این زندانی سابق به خارج از کشور خواهد رفت. در آنجا دوستی به او خواهد گفت که او میتواند کتابی پرفروش و روشنگر از دوران زندان خود بنویسد و او مطمئن است که این کتاب با استقبال زیادی روبهرو خواهد شد. این پیشنهاد برای کودک ما غیر منتظره خواهد بود و او برای جواب دادن به این پیشنهاد به فکر کردن نیاز خواهد داشت. فردای همان شب او سعی میکند با افکار متمرکز به دوران زندان فکر کند و تصاویری عینی از آن برهه از آرشیو حافظهاش استخراج کند.
فایده ندارد! ذهن او پر از خالی است و تنها این خالیِ ذهن او را آشفته و پریشانتر میکند. در حقیقت به شکلی عجیب او از همذاتپنداری و درک آن دورهی تلخ از زندگیاش ناتوان خواهد ماند.
چند روزِ بعد دوست او تماس خواهد گرفت و دربارهی سرانجامِ پیشنهادش سوال خواهد کرد. کودک به او خواهد گفت: « از پیشنهادت متشکرم ولی حقیقتش اینه که من از اون دوره هیچ تجربه و حس واقعی ندارم. در حقیقت حرفی برای گفتن ندارم. فقط میتونم بگم دورهی بسیار سختی بود. تک تکِ لحظاتش سخت بود. ولی چیزی برای تعریف کردن ندارم.»
بعد از شنیدن این صحبتها، دوستش او را به یک روانشناس معرفی میکند و به او اطمینان خواهد داد که مشکل او بعد از دیدار با روانشناس حل خواهد شد. در جلسهی روانشناسی، روانشناس به کودک خواهد گفت: «چند تا فیلم دربارهی افرادی که به زندان میرن وجود داره. مثلا پرندهباز آلکاتراز، فرار از زندان و پاپیون و البته چند تا کتاب. همینطور میتونم چند تا از افرادی که تجربهی مشابهی مثل تو داشتند بهت معرفی کنم تا باهاشون صحبت کنی...»
این پیشنهادها افاقه خواهند کرد. کودک موردنظر با دیدن چند فیلم، خواندن چند کتاب و مصاحبه با چند زندانی سابق به سرنخها و لحظههایی از دوران زندان خود میرسد. سرنخهای کمرنگ در ابتدا پررنگ میشوند، بعد سررنخهای دیگری را تداعی میکنند و الواح خالی ذهن، رج به رج شکل میگیرند و پر میشوند. حالا زندانی میتواند به آن تجربهی مغشوش و در هم ذهنی نوعی عینیت دهد و آن را بنویسد.
کتاب کودک منتشر خواهد شد و او جایزهای مهم خواهد گرفت. سیل پیشنهادات از ناشرهای مختلف به او روانه خواهد شد ولی یک مشکل برای چاپ اثر جدید وجود دارد: «تنها رویداد مهم زندگی او همین زندان رفتن بوده است که آن را هم نوشته است. حالا باید دربارهی چه بنویسد؟ باید دربارهی دیگران بنویسد... اما چگونه؟»
چند هفته بعد او دوستش را در یک کافه میبیند و مشکل را به امید دریافت راهحل با او در میان میگذارد. دوستش میگوید پیرزنی را میشناسد که دختری با سرنوشتی تلخ داشته است.
دخترک چند سالی دفترچهی خاطرات مینوشته تا این که تعدادی از قاچاقچیان انسان او را اغفال کرده و بعد از چند سال دخترک برای خلاص شدن از دست آنها و افشای تشکیلات فاسدشان دست به فراری میزند که اگرچه به مرگ دختر منجر میشود اما باعث لو رفتن این تشکیلات مخوف و نجات عدهی زیادی دختر بیگناه میشود. مادر داغدیده دوست دارد ماجرای دختر تا روز قبل از مرگش در قالب دفترچه خاطرات و قالب اول شخص روایت شود، در حالی که از ۵ سال پایانی هیچ خاطرهای وجود ندارد و نویسنده باید این خاطرات را بنویسد!
اما پسربچهی داستان ما که در آن زمان مردی ۴۵ ساله و خاورمیانهای است چطور باید داستان دختر جوان اوکراینی را بنویسد؟ آن هم از زبان خود دختر! او باید خودش را جای دخترک بگذارد و در حقیقت با او همذات پنداری کند. این بار حتی از داستان زندان رفتن خودش هم کار سختتر است! برادر داغِ برادر میداند و او داغِ برادر ندیده است با این حال هر که طاووس خواهد جر هندوستان کشد.
کودک داستان به سفارش یونگ، آنیمای درونش را پیدا خواهد کرد، دربارهی اوکراین و زادگاه دخترک تحقیق میکند و بعد از صحبت با مادر دخترک و گرفتن نسخهای از دفترچه خاطرات، سعی میکند هرچه بیشتر با باندهای قاچاق زنان و نحوهی عملکردشان از طریق پلیس، فیلم و گزارشات روزنامهها آشنا شود. برای تکمیل ماجرا او حتی به چند کلوب شبانه میرود و سعی میکند با چند دختر که ردپای این باندها در حضور آنها در این کلوپها به چشم میخورد صحبت کند.
بخشی از نویسندگی آن است که چه چیزی را چگونه و در کجا بگویی. چه چیزی را برجسته کنی و چه چیزی را نادیده بگیری. دفترچه خاطرات دخترک از سن ۱۳ تا ۱۷ سالگی را در بر میگیرد. آیا لازم است که نویسنده همانطور که ۱۷ تا ۲۲ سالگی را مینویسد، مثلا ۸ تا ۱۳ سالگی را هم بنویسد؟ اگر این کار را میکند آیا لازم است روی شخصیت پدر دختر که الکلی بوده و نهایتا گموگور میشود تاکید کند و روی آن مانور بدهد یا بهتر است سریع از روی آن رد شود؟
آیا بهتر است روایت خطی باشد یا غیر خطی؟ آیا باید خاطرات دخترک را تا قبل از مرگ از زبان خود او بشنویم یا بهتر است دفترچهی خاطرات بعد از مرگ او دست یکی از دوستانش بیفتد و مخاطب از این طریق با خاطرات او مواجه شود؟ آیا بهتر است خوانند در همان ابتدا بداند که دخترک مرده است و این خاطرات اوست یا مرگ دخترک در پایان رقم بخورد؟
حتی میشود خاطرات تا وسط کار توسط خود او روایت شود و ما یک جا بفهمیم که او مرده است و بقیهی خاطرات پس از آنکه دفترچه به دست دوست او میافتد روایت میشود. در این صورت تعلیق از روی سرنوشت دخترک به روی مجازات شدن یا قسر در رفتن باند مخوف و سرنوشت بقیهی دختران گرفتار شده منتقل میشود.
اینها همه مربوط به روایت است.
در لحظهای که کودک ما نوشتن داستان را شروع میکند باید ۸۸۰ صفحه بنویسد. نوشتن این داستان ۴ سال طول خواهد کشید و او در بسیاری از لحظات دچار بنبست، خستگی و دلزدگی خواهد شد. قلهی داستان تا زمانی که کلمهی «پایان» بر آخرین صفحه منقش نشود، فتح نمیشود و نویسنده در هر ایستگاه، به خصوص ایستگاههای ابتدایی وسوسه خواهد شد که عطای فتحِ قلهی این داستان را به لقایش ببخشد. در مسیری چنین دشوار، طولانی و ناهموار انرژی و پشتکار لازم است.
چیزی باید در کودک داستان ما بجوشد و لبریز کند تا او بنویسد. حرارتی که به این جوشش دم میدهد باید ادامه یابد تا داستان پایان یابد.