دیشب دوباره هوس رفتن به بام کردم و یکهو به خود آمدم و دیدم بالای شهر قرار دارم. بام یکی از جاهایی است که من خیلی آن را دوست دارم و به هر بهانهای به آنجا میروم. جایی که میتوانم ساعتها آنجا بنشینم و شهر را نظاره کنم درحالی که به زندگی و رویاهایم فکر میکنم. وقتی از آن بالا به شهر نگاه میکنی، خودت را جزئی از این دنیا نمیبینی. گویی تو با تمام همه مردمی که در این شهر زندگی میکنند، تفاوت داری. تمام مردم شهر را مانند بازیکنان فوتبالی میبینی که درحال بازی کردن در زمین شهر هستند و تو تماشاچی هستی. آیا تا بحال فکر کردین که این بازیکنان فوتبال در زمین چه کار مهمی انجام میدهند؟! هدفشان چیست و چقدر این هدف اهمیت دارد؟! آیا این هدف فقط ساخته ذهن است یا هدف والایی است؟! چه چیزی باعث شده که این هدف انقدر اهمیت پیدا کند؟!
وقتی از آن بالا در کمال آرامش به شهر نگاه میکنی، متوجه میشوی هرکدام از این خانههایی که چراغی در آن روشن است، دنیایی دارند. دنیایی متفاوت از دنیای دیگری. هرخانه میتواند ماجرایی به وسعت یک دنیا داشته باشد. هر خانه میتواند غم، شادی، آرزو، مشکلات و... منحصر به فرد خود را داشته باشد. خانهها در کنار یکدیگر قرار دارند ولی دنیاهاشان میتواند کیلومترها با هم فاصله داشته باشد. یک خانه میتواند محل آرامش و خانهای میتواند محل بحث و دعواهای روزانه باشد. یک خانه میتواند غرق در شادی و رفاه، در مقابل خانهای غرق در فقر و ناراحتی باشد. خانههایی که ما فقط بیرون آنها را میبینیم و از درون آنها خبری نداریم. در هر خانه افرادی زندگی میکنند که آنها هم دنیاهاشان با آن وجه مشترکی که دارد، باز هم متفاوت از یکدیگر است. ممکن است غمها و شادیهایشان یکسان باشد ولی باز هم مثل هم نیست. هرکس دنیای بیرون را از دریچه خود میبیند که نسبت به فرد دیگر متفاوت است. شاید اشتراکاتی وجود داشته باشد ولی درکل متفاوت از دیگری است. چیزی که قطعیت دارد این است که دنیای درون ما با آنچه دیگران از بیرون میبینند یکسان نیست
وقتی از آن بالا به شهر نگاه میکنم، آن را سراسر کثیفی و پلیدی میبینم. جایی که آدمها اولویت اول را خودشان قرار میدهند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست. اینکه برای رسیدن به منافع خود حاضرند هرکاری را انجام بدهند. وقتی از آن بالا به شهر نگاه میکنی آدمها را مانند مورچههایی میبینی که درحال تکاپو هستند. آنقدر غرق در کارهای خود هستند که فراموش کردهاند برای چی زندگی میکنند. با خود فکر میکنی آیا این آدمها واقعا میدانند از زندگی چی میخواهند؟! چرا این رفتارها را از خود نشان میدهند؟! زندگی ماشینی چه بر سرشان آورده است؟! این ارزشهایی که برای خود مشخص کردهاند از کجا سرچشمه گرفته است؟! آیا واقعی است یا توهمی ساخته ذهن؟!
مشکل اصلی این است که وقتی پایین میآیم و وارد شهر میشوم، جزئی از همین مردم میشوم. از آن دنیایی که غرق در آن بودم چیزی باقی نمیماند. مورچهای میشوم مانند بقیه مورچهها که برای گذراندن زمستان به دنبال جمع آوری آذوقه است. به چیز دیگری جز عبور کردن از زمستان فکر نمیکنم. برایم مهم نیست که این عبور کردن از زمستان را به چه قیمتی بدست بیاورم، فقط میخواهم زنده بمانم. به این فکر نمیکنم که اگر از این زمستان عبور کنم چه چیزی نصیبم میشود. آیا ارزش این همه تلاش و تکاپو را دارد؟! گویی زندگی را بیپایان میبینم و نمیخواهم قبول کنم زندگی روزی به پایان میرسد.