خب پست قبلی رسیدیم به علی ۲۲ ساله که وارد مقطع کارشناسی ارشد شده و با یه تیم خیلی خوب و قوی به نام هرمینا آشنا شده. قبل از اینکه ادامه بدم داستانو تا باهم زندگیش کنیم، میخوام کمی در مورد احساسات ضد و نقیض اون روزهام صحبت کنم. اینکه تصمیم گرفتم نرم قطعا فقط از مجموعهی این اتفاقها ناشی نمیشده و احساساتم هم در اون دخیل بوده. شاید بیانش بد نباشه. بازم تاکید میکنم قصدم مقایسهی بین اپلای و یا موندن نیست و ابدا نمیخوام راجع به موندنم غر بزنم و افسوس بخورم یا بگم اگر بمونید اتفاقهای خوبی میافته، صرفا یک مدل زندگی از موندن را هم میتونید ببینید.
تابستان سال ۹۳، در حیاط سنتی بنیاد ملی، کنار حوض آقای دکتر ناظمی به من پیشنهاد کردند که برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور بروم و حداقل یکبار این محیط را تجربه کنم. حرف حرف منطقی بود. اما چرا در برابرش جبهه گرفتم؟! به نظرم پدرم در این فکر نقش اساسی ایفا کرد. پدرم از خانوادهای روستاییست. سر زمین کار میکرده، گوسفند به چرا میبرده و هرکاری که از زندگی روستایی در ذهن دارید. پدرم تنها درسخواندهی خانواده است. تقریبا از صفر شروع کرد. حتی میتوانم بگویم زیر صفر! پدربزرگم گویا چندان دل خوشی از درس خواندن پدرم نداشته. این را مادربزرگم (ما خانم جان صدایش میکردیم) میگفت. زیاد اذیت شده و میدانم با توجه به شخصیتش استرس زیادی متحمل شده. اما حالا نتیجهی آنهمه زحمت و استرس یک خانواده خوشحال و صمیمی است. خب همیشه این سوال در ذهنم بوده که من در نقطهی صفر نیستم، آیا میتوانم یک شرکت تاثیرگذار داشته باشم؟! در نوزده سالگی اما رویای مدیر شدن داشتم :)) . انگار که مدیر شدن برای من کاری ندارد (بعدها فهمیدم نگاهم غلط اندر غلط بوده است). نکتهی دوم اما رفتار پدر و مادرم با مادربزرگ و پدربزرگهایم بود. خیلی هوایشان را داشتند. البته وظیفهشان بود. خانومجان تنها زندگی میکرد. پدرم هر شب به او سر میزد. زن نازنینی بود. همیشه در دلم میگفتم که چهطور پدر و مادرم را رها کنم وقتی اینطور با پدر و مادرشان برخورد میکنند. البته الان معتقدم این احساسها واقعا معیار تصمیمگیری نیست ولی این طرز تفکر در علی ۱۹ ساله تا حدودی طبیعی بود. شاید گارد گرفتن من از این جنس بود. بنابراین همیشه دنبال آن بودم که ثابت کنم در ایران هم میتوان خوشحال بود، پیشرفت کرد و در یک جامعه کوچکتر خوب زندگی کرد.
سیاهگوش هم همانطور که گفتم اولین تلاش من برای ساختن یک کسبوکار بود. دید درستی نداشتم. برای اولین قدم بد نبود. آن سال، سال آخر کارشناسی بود. وقتم آزادتر بود. یادم هست روزی ۳ یا۴ ساعت فقط برای اسم شرکتمان وقت گذاشتیم :))بدون هیچ محصولی. این پروسهی نزدیک به ۹ ماه اما به من یاد داد که شاید نیاز هست تا پختهتر عمل کنم. برای ساخت یک محصول تاثیرگذار و یادگرفتن نحوهی مدیریت مصمم بودم! راستش فکر میکردم خیلی شبیه دایی بزرگترم هستم. یکبار به شوخی داییم تهدیدم کرد که سرش را به دیوار میکوبد تا چند سال بعد منم سرم را به دیوار بکویم :)) . مهندس باهوشی است و با پشتکار. او هم از صفر شروع کرد و حالا اسم و رسمی برای خودمان دارد. اما من سقف ارزوهایم بلندتر بود. چیزی فراتر از یک مهندسخوب در ایران میخواستم (متاسفانه هنوز به این هم نرسیدم :)) واقعا رسیدن به هدف سخته!!). روزهای اخر کارشناسی فرمی درست کردم و تا جایی که میشد به دست بچههای دانشگاه رساندم. اینکه راه ارتباطیشان چیست، کجا اپلای میکنند و ... میخواستم اطلاعات همه آنها را داشته باشم. یک نتورک جهانی بود. ارزشش را داشت. راستش تا الان استفادهای از اون نکردم ولی خب ...
خب برگردیم به روال طبیعی داستان. علی ۲۲ ساله به دنبال چالش استارتآپی است. مهمتر از ایده و کار و ... بودن در یک تیم قوی است. دی ماه سال ۱۳۹۶ حس کردم تیم هرمینا همان تیم خاصی است که به دنبال آن بودم. در آن میشد یاد گرفت، میشد رشد کرد، و میشد ساخت. ارزوهای همه ما بزرگ بود. در زمانی که همهی دوستانم به فکر فرار از ( یا به عبارتی اپلای) بودند، بودن در کنار کسانی که برای ساخت یک محصول میجنگیدند جالب بود. راستش آرامشدهنده هم بود. هرمینا اما داستان مفصلی دارد. اجازه بدید اول از دانشگاه شروع کنم.
برای دوران ارشدم، با دکتر غلامپور آشنا شدم. هیئت علمی پژوهشکده الکترونیک بودند. شخصیت جالبی دارند. گجتباز، باهوش و مهندسی فوقالعاده. پروژههای جالبی هم داشتند. گفتم من مایلم در زمینهی دادهکاوی کار کنم. اتفاقا ایشون هم همان دوران تازه به این موضوع علاقهمند شدهبودند. قرار شد روی مسائل مربوط به ترافیک کار کنیم ( راستش خیلی وقته دوست دارم راجع به کاری که کردیم هم بنویسم. اما هنوز مقالمم تموم نکردم! اهمالکارم :)) ولی برای اونایی که ایده خلاقانه دوست دارند یک روز اونو هم مینویسم:)) ). اوایل خیلی حرفهای دکتر را درک نمیکردم. آن زمان کمی ارتباط سخت بود، کمکم اما شیرین شد. شخصیت دکتر را دوست داشتم. ده سالی بود ایران نبود. سال ۸۸ برگشتهبود.گاهی از درس و علم که خسته میشدیم خاطره تعریف میکرد. قهوه یا چای درست میکرد و گپ میزدیم. کمکم من هم یادگرفتم چهطور با دکتر بحث کنم. در بحثها خیلی دقیق بود و زمان بارشفکری پراکنده از هر ایدهای حرف میزد. مواجه با این همه ایده و خلاقیت برایم جالب بود. کار علمی هم محیط امنی برایم شده بود. لذت میبردم. دور هم گپ میزدیم و ایده میزدیم و کار جلو میرفت. تنها قسمت جذاب دانشگاه، اتاق دکتر بود.
هرمینا استارتاپی در زمینهی گردشگری هست. با یک تیم کوچیک شروع شد و کلی فراز و نشیب داشت. وقتی من اومدم، مهران میدانی، امیر عبیری و محمد بیات کار را جلو میبردن. مهران الان ایران نیست و امیر و محمد هم دوتا از بهترین دوستهامن. من توی تیم UI میزدم. در مورد آینده تیم هم، همه نظر میدادیم. اسفند ۹۶ اولین لانچ محصولمون بود. تو عید قرار بود محصولمون در چندهتلی که داشتیم کار کنه. اولین هتل را من و محمد رفتیم و سیستم را نصب کردیم و آموزش دادیم. چه قددددرررر باگ داشت :)) . کاروانسرای عباسی بود. اطراف کاشان شهری به نام ابوزیدآباد. اولین نصب حس خوبی داشت. انگار که تلاشت به ثمر بشینه. مشهد و تبریز هم فکر کنم نصب داشتیم. خوشحال از اینکه مشتری داریم رفتیم برای عید نوروز. عید نوروز گوشیها زیاد زنگ میخورد. تغییر زیاد روی محصول داشتیم. خود من یه ماژول ۳۵۰۰ خطی را از اول زدم. بقیه هم خیلی بیشتر من کار کردند. ما تمام اون مشتریها را تا سه ماه بعدش از دست دادیم :)) . شکست جالبی بود. ولی خب متوقف نشدیم. فهمیدیم محصولمون یکسری باگ داره. خیلی بهتر بعضی جاها را بازنویسی کردیم. از حالت بتا بودن درشآوردیم. اوایل تابستان ۹۷ بود. یک عضو کلیدی دیگر به تیممون اضافه شد. امیرحسین معین اضافه شد تا بحث مارکتینگ را دنبال کنه و دوباره وارد بازار بشیم. به محض جدی شدن ورودمون به بازار سروکلهی رقبا هم پیدا شد. یه جورایی مرکز توجه بودیم تو بازار. رقبای داخلی که توان توسعه نداشتن و نمیتونستن توسعه بدن پشت سرمون بد میگفتن. خیلی جالب بود. رقبایی هم که از یک شرکت خارجی لایسنس گرفته بودن و داشتن به اسم محصول چشمآبیها به ملت میفروختن هم با تهدید کارشون را شروع کردم. یادمه یکیشون میگفت از روتون رد میشم. اگر میخواید کار کنید ۵۰ درصد سهام شرکتتون را به من بدید. مشکلات عجیب غریبی تو حوزهی گردشگری هست. اگر بخوای سیستم را از حالت معیوب در بیاری نون خیلیا آجر میشه. لذا نباید هرمینا وارد بازار میشد چون از جنس خودشون نبودیم. تصمیمون این شد که هیچ جوره باج ندیم. با ارگانهای دولتی هم وارد مذاکره شدیم. اکثر زنجیرههای هتلی بزرگ کشور دولتی هستند. مثلا بنیاد مستضعفین صاحب یکی از این زنجیرههاست. بدیهیه که مدیریت چنین بخشهایی هم دولتیه. خلاصه اینکه بر خلاف ظاهرش شروع استارتآپ اونقدرها هم باحال نیست. سختیهاش فوق العاده زیاده و به قول دوستی نیاز هست کفش آهنین به پا کرد.
تابستان ۹۷ بود که با بورس هم آشنا شدم. قبل از تشکیل شدن صفهای طولانی برای گرفتن کد بورسی. در واقع از قبل در صندوقهای درآمد ثابت پول داشتم ولی تا حالا خودم خرید و فروش نکرده بودم. از خرید و فروش هم سر در نمیاوردم. اول با بورس کالا شروع کردم. در واقع یه صندوق طلا بود که تازه کارشو شروع کرده بود. منم با پول کمی که داشتم چند سهم خریدم. تا اخر تابستان فقط به بالا و پایین رفتن این سهم نگاه میکردم. هیچ دیدی نداشتم تغییراتش به چه صورت میتونه باشه. اواخر تابستان، فکر کنم شهریور ماه، چند سهمی خرید کردم. خیلی خیلی شانسی و از سهمای بزرگ با شناوری بالا خرید کردم. همزمان شروع کردم به خوندن راجع به بورس و تحلیلهای تکنیکال. مهر سال ۹۷ برای اونایی که توی بورس بودند، روزهایی خونی را تداعی میکنه. بورس یک دست قرمز شده بود. به شدت اصلاح میکرد. پولمو از بورس خارج نکردم.تقریبا ۴۰ درصد پولمم ضرر کرده بودم. ولی ترجیح دادم هزینه بدم تا یاد بگیرم. واقعا نمیشه گفت میشه یاد بورس را درست یاد گرفت. جزییات بالا و پایین شدن بورس خیلی قابل ذکر نیست اما نیمهی اول سال ۹۸ تونستم سود بکنم :)) . البته میدونم هنر نکردم! چون اون زمان همهچی بالا میرفت. ولی خوشحال بودم که این موضوع را هم تجربه کردم.
سال ۹۸ برای هرمینا کمی بد شروع شد. بالارفتن هزینهها از یک طرف و ناهماهنگیها بسیار از طرف دیگر شرکت را تحت فشار گذاشته بود. هرمینا تازه وارد بازار شده بود و هزینههاشو پوشش نمیداد. مهران هم تصمیم گرفته بود از ایران بره و خارج از کشور ادامه تحصیل بده. تصمیم سختی برای مهران بود،چون از طرفی برای هرمینا بسیار زحمت کشیده بود و از طرف دیگر هم تعهداتی بر دوشش بود. بنابراین بقیه باید تصمیم میگرفتن که آیا میشه هرمینا را حفظ کرد یا نه. طبیعتا زمین خوردن هرمینا مطلوب هیچ کدام از ما نبود. هرکدام از بچهها میتونستند هرمینا را رها کنند و بروند سراغ زندگی خودشون. بارها و بارها راجع به اینکه چه بلایی سر هرمینا بیاریم صحبت شد. نقطه مشترک همه این بود که کسی حاضر نبود هرمینا زمین بخوره و همه هدفمون این بود که اگر بقیه هم باشند، هرمینا را قویتر از قبل بسازیم. از اول ساختار بچینیم و از گذشتمون هم درس بگیریم. یک نفر باید مسئولیت مدیرعاملی را میپذیرفت. یک جور تعهد جمعی باید شکل میگرفت تا بشه هرمینا را دوباره سرپا کرد.
در نهایت تصمیم بر این شد که هرمینا باز قدرتمندتر از قبل شروع کنه. روابط با سرمایهگذار بهتر شده بود و ما هم کمبیش انگیزمون را جمع کرده بودیم. از اول راجع به فرهنگ شرکت بحث کردیم. ساختار شرکت را چیدیم و اهدافمون را بازنویسی کردیم. این بار خیلی چیزها راجع به شرکت و ادارهکردنش میدونستیم. هرچند هنوز هم یه دریایی از علم مدیریت برامون ناشناختهبود.
راجع به ادامهی هرمینا نمینویسم. سال ۹۸ برای هیچ ایرانی خوب نبود. برای من هم خوب نبود. سال سخت فارغ از کار و درس و ... . ترجیح میدم داستان را تابستان سال ۹۸ تموم کنم.
همه ی این قصه را نوشتم برای اینکه بگم، اگر موندید ایران معنیش این نیست که دیگه امیدی به پیشرفت نیست. من واقعا دلم میخواست تا موقعی که سنم کمه و قدرت ریسک دارم بودن در یک استارتآپ را تجربه کنم. شاید اگر اپلای کرده بودم حالا حالاها و باری خیلیا شاید هرگز این موقعیت پیش نمیومد. تجربههای جالبی برام داشت که عمدتا soft skill محسوب میشوند. از طرفی شاید اگر اپلای کرده بودم کار کردن کنار درسم این قدر راحت نبود. من مقاطع تحصیلیم را خوب سپری کردم و در حال حاضر هم در حال تحصیل در مقطع دکتری هستم. بعضی وقتها هم به خاطر مشکلاتی که پیش روم بوده تاسف خوردم که شاید باید میرفتم. اما باید انتخابمون را زندگی کنیم و به بد و خوب انتخاب فکر نکنیم. شما وقتی میتونید دو تصمیم را مقایسه کنید که بتونید هر دوی اونها را تجربه کرد.
یکبار به یکی از دوستانم که کانادا بود، گفتم تو رفتی! کاری که من جراتش را نداشتم. جالب بود که اونهم گفت،ما هم اینجا میگیم شما موندید و ریسک کردید. کاری که ما جراتشو نداشتیم. :)) جالب نیست؟ هر انتخابی کنید همیشه به اینکه انتخاب دیگر واستون چه تبعاتی میتونه داشته باشه فکر میکنید.
اما سوالی که زیاد از من میپرسن. به نظرت اپلای کنیم و یا بمونیم؟ شما همه وضع کنونی کشور را میدونید. نه از لحاظ اقتصادی و نه از لحاظ اجتماعی وضعیت مناسبی نداره. شما اول از همه باید قهرمان زندگی خودتون باشید. اگر نمیدونید که قراره ایران چه کاری انجام بدید، یا از خبرایبد خسته شدید و یا ناامید شدید، به نظر من بهتر هست تا تجربهی خارج از ایران را هم داشته باشید. من اصلا توصیه نمیکنم که همه برن و استارتآپ بزنن. یا همه ریسک کنن. :)) میدونم احتمالا انتظار نداشتید اخرش همچین چیزی بخونید. ولی واقعیتها را باید گفت دیگه.
امیدوارم این دو تا پست راجع به زندگی و کار در ایران واستون جذاب بوده باشه و تونسته باشم به عنوان یه نمونه، زندگی در ایران را واستون ترسیم کنم. همیشه موقع تصمیمتون هم از کسایی که رفتند و هم از کسایی که موندند بخواید خاطراتشون را براتون بگن. اینطوری میتونید بفهمید چه مدل زندگی را دوست دارید
موفق باشید :)