برف می بارید.دانه های برف آرام آرام بر زمین فرود می آمدند و هوا سردی همه جارا در بر گرفته بود.
همه جا پر بود از نغمه های زمستانی و آوازهایی که حیوانات جنگل برای زمستان سروده بودند.به درختان بلوط پیر خیره شدم که مقدری برف روی آنها جاخوش کرده بود و با هنگام مهمان شدن گنجشک ها جای خود را به آنها می دادند و بر زمین فرو می رفتند.
به رد پایم که روی برف ها جا مانده بود نگاه گذرایی انداختم.فقط صبح ها میتوانستم پشت سرم دو رد پای انسان ببینم و بعد غروب آن افتاب دلنواز جای خود را به چهار پنجه میدادند.
زندگی به عنوان گرگ واقعا سختی های خودش را داشت اما من از آن لذت می بردم.من شب ها تبدیل به یک گرگ میشدم.تجسمی از زیبایی و غرور.هنگامی که زوزه هایم بر تمام جنگل جادویی طنین می انداختند حس غروری تک تک اعضا بدنم را در بر می گرفت انگار تمام جنگل زیر پایم بود.
کم کم آغروب آفتاب نقاشی چند رنگه اش را بر آسمان کشید و رنگ های محشری بر آن پخش کرد و چشمان سبز رنگم کم کم درخشید و به حالت گرگ درآمدم.
برتری بودن من برای گرگ نما بودنم این بود که به راحتی میتوانستم بین انسانها باشم.میتوانستم رنگ چشمها و موهایم را به راحتی عوض کنم اما یکی از محدودیت هایم در گرگ نما شدن گوشها و دم بلندم بود که تحت حالت انسانم هم باز دیده می شدند.
اما این برای من مانع بزرگی به حساب نمی آمد.
من ″سباستین کاترلین″بودم.تنها پسر گرگ نمای جنگل ایکاستروس.پدرم و مادرم مسئولیت حکمرانی به گروه گرگ نما ها مارو داشتند.اما خیلی نگذشت که وقتی سن کمی داشتم دسته ای از انسانهای ساحره به گروه ما حمله کردند و مادر و پدر و کل گروه رو کشتند و تنها کسی که زنده بیرون امد من بودم و جغد نمای جنگل مسئولیت بزرگ کردنم رو بر عهده گرفت و حالا من باید از تمامی این جنگل و حیواناتش که دارایی هایم بود محافظت می کردم اما این مسئولیت باعث نشده بود تا حس انتقام از انسان ها رو فراموش کنم که صدای دردناکی رشته افکارم را گسست.به دنبال صدا چشمانم را چرخاندم و متوجه پارچه قرمز رنگ کوچکی شدم که دستهای سفیدی از آن بیرون آمده بود و با صدا کوچکی از درد و غم نعره میکشید.
جلوتر رفتم و پارچه را کنار زدم و از دیدن صحنه خونم به جوش آمده بود.یک دختر انسان.همان کسانی که پدر و مادرم را در حد جنون بعد شکنجه بع قتل رساندند و ناخوداگاه خنجر نقره ای ام را از جیب کتم بیرون آوردم و بالا آوردم اما....با دیدن اشک های غلتان روی گونه های کوچکش و دستها و بدن سفیدی که از سرما کرخت شده بود لحظه ای درنگ کردم.واقعا کشتن انسانی که حتی توان حرف زدن را نداشت چه برسه به دفاع از خود در شرف و شرافت خاندان گرگ نماها بود؟....
نه.قطعا اینگونه بنظر نمیرسید.بعد غلاف کردن خنجر دختر کوچک و پتو قرمزش را در آغوش گرفتم و لبخندی بر لبانم نقش بست.
-موهای روشن....چشمان عمیق....(*لبخند زدن)اسمت رو میزارم جولیا....از این به بعد باهم زندگی میکنیم جولیا کوچولو....بهت یاد می دم چطوری باب میل من زندگی کنی.من یه انسان با روح گرگ پرورش میدم
نظر بدید دیه من کامنت میخاممممم:-: