Alice_zuberg·۳ سال پیشبرای دیوار عزیزمون^°^با سلام.نمیخواستم متنی که مینویسم خیلی غیرقابل فهم برای خواننده باشه پس سعی میکنم عامیانه تر بیان کنم.من در یک خانواده چهار نفره زندگی میکن…
Alice_zuberg·۳ سال پیشتصور کن یه فرشته کوچیکی^-^تصوری از طردشدن....هی دوست من توهم یه فرشته طر شده ای؟^-^
Alice_zuberg·۴ سال پیشپارت9_گمونم خوش شانسی اوردیم!از زبون دازای:خونه نقشه متفاوتی داشت اصلا نمیتونستم تصورش کنم هر راهی که رو میرفتم به یه چند راهی میرسیدم و هر راه دوباره چند راهی می شد .ا…
Alice_zuberg·۴ سال پیشپارت8_اون نیمه شرورهیکم به گذشته برمیگردیم↩از زبون یونا:یونا:(*باز کردن چشمام)من...کجام؟!اوه درسته روحم توسط کیمیاگر بزرگ برگشت .اون دانشی که میخاستم بهم داد.و…
Alice_zuberg·۴ سال پیشپارت7_این شوخیه نه؟قرار نبود...گربه:هیچکس هنوز به درون کتاب احضار نشده پس نمیتونید برید.دازای:مگه نمیگی کتابش لکه دار شده؟!پس وظیفمون نیست که بریم داخل کتاب؟!!موشا:تا صدا…
Alice_zuberg·۴ سال پیشپارت5_بازم لبخند زدیپسرا جدیدمون^^از زبون یونا:پلک هام که از سنگینی تکون نمیخوردن رو به سختی باز کردم. در اولین نگاه چشمم به سقف روشن اتاق افتاد و اطرافم پر از…