از زبون آکوتاگاوا:
به دستور وایولت یا بهتر بگم یونا نویسنده افرادشون بهمون حمله کردن...
آکوتاگاوا:پس واقعا خودت رو فراموش کردی یونا؟
وایولت:یونا دیگه کیه....
چویا:(*شلیک کردن)هوی عوضی مشروب خور به خودت بیا اینی که الان اینجاس فقط یه دیوونه لکه ایه!
وایولت:چی دارین....میگین.....
دازای:لطفا بیدارشو یونا سان!!!!!
از زبون یونا:
یونا....یونا....یونا....مدام این اسم تو ذهنم میچرخید
یونا کیه....
بعد صدا نازکی تو ذهنم پیچید که میگفت اونه چان
تمام درونم آشفته شده بود و بهم ریخته
انگار هر لحظه میخاستم دیوونه بشم
اون مه تاریک و غلیظ تووجودم فریاد میکشید:«اونها رو بکش...نزار گولت بزنن تو تنها بودی و با اومدن ویلیام زنده شدی و حالا اونها ازت گرفتنش.»
بی اختیار دست به شمشیرم بردم و از غلافش بیرون کشیدم و به سمت پسری که موهای قرمز داشت و داس بلندی تو دستش بود حمله کردم اما به موقع تیغه داسش به تیغه شمشیرم برخورد کرد و باعث شد هردو عقب بریم.
وایولت:لعنت بهت!
دازای:به خودت بیا یونا!تو یه نویسنده ای و اینجا کتابته!واقعا فکر میکنی داری چه کاری انجام میدی؟!
وایولت:(داد کشیدن)مهم نیست فقط میخام ویلیام برگرده پیشم!!!
شیمازاکی:(*تیر پرتاب کردن)فایده ای نداره...باید کسی به کتاب احضار شه که یونا رو بیدار کنه و گرنه تلاش ما بی تاثیره
آکوتاگاوا:(خندیدن*)گمونم میمیری اگه یک بار بخوای مثبت اندیش باشی
شیمازاکی:من واقع گرا هستم همین...این با نگرش منفی خیلی فرق داره
چویا:دهناتونو ببندین و یه فکری به حال قضیه بکنین!!!!!
دازای:همه افرادش....لکه هان ولی اون نمیتونه ببینه....
آلیس ساما نویسنده این داستان:خب خشبختم از دیدارتون با اجازه زین پس من هم در داستان چیزمیز مینویسم.•-•
و از اون طرف در کتابخانه کیمیاگر پایگاه اصلی نویسنده های پاکساز،گربه دستیار کیمیاگر به کریستال منبع قدرت کتابخونه نگاه کرده بود و سخت نگران...اون کریستال تنها شی با ارزش از طرف کیمیاگر بزرگ بود.
گربه:کیمیاگر بزرگ.نویسنده یونا بدجور گرفتار لکه ها شده گمون نکنم بقیه بتونن از پسش بربیان...هنوز کتاب شخص خاصی رو به درون خودش صدا نزده؟
ناگهان کریستال نور عظیمی از خودش نشون داد و صدا ارومی توجه گربه رو جلب کرد
-من آمادم تا برم برای پاکسازی قربان
گربه:(*برگشتن و لبخند زدن)جای تعجب نیست...پس تو رو صدا زدن
از زبون دازای:
به سختی رو پاهام ایستاده بودم.نفس هام درنمیومد و حتی میشه گفت به ندرت میتونستم نفس بکشم.عرقهام از صورتم میریخت.
دازای:(*نفس نفس زدن)اینجور پیش بره هممون...
چویا:شکست میخوریم
وایولت:ویلیام منو برگردونید!!!!!!
و با تمام قدرتش به سمتم حمله کرد که ناخوداگاه داس از دستم افتاد و از خستگی رو زانوهام افتادم و گاردم رو پایین اوردم که ضربه شمشیری رو شنیدم که ازم در برابر یونا محافطت کرد.سرم رو بالا اوردم و متوجه اون دختر با موهای بلند سفید شدم...اون....کی بود....؟
دازای:تو...کی هستی...
-(لبخند زدن*)من...یومه هستم!خوشبختم دازای سنسی!~
آکوتاگاوا:(خندیدن*)خب خب مثل اینکه توهم سنسی شدی دازای سان!
یومه:(گارد گرفتن*)نه چان!منم یومه!لطفا به خودت بیا!بیدار شو!
وایولت:(عقب رفتن*)این صدا....
یومه:(*جلوتر اومدن)منو یادته دیگه درسته؟یومه کوچولو...کسی که وقتی تنها بودی به وجود آوردیش!
وایولت:یومه....کوچولو....
یومه:درسته!
آکوتاگاوا:روح لکه داره ازش جدا میشه....
چویا:این با من!(*هدفگیری کردن)زود برگرد تا باهام شرابی که نگه داشتمو بخوریم!
و چویا سان شلیک کرد و تونست اون لکه رو بکشه.با مرگ اون لکه سایر لکه هاهم نابود شدن و یونا سان به شکل پاکساز دراومد.
آکوتاگاوا:به دنیای پاکساز ها خوش اومدی یونا....